بچگی مصطفا
مصطفي گلياري
قصههاي كوتاهي را كه ميخوانيد، ماجراهايي است كه از كودكيام به ياد دارم. ما سه برادر و دو خواهر بوديم.
من برادر وسطي بودم. مادر نازنينم
مهربان و ساده و خيلي مؤمن بود. پدرم مقرراتي
و خيلي باسواد بود.
هميشه يك اتاق بزرگ پر از كتاب داشت.
وقتي كه سر حال بود، ميل ورزش باستاني به دست ميگرفت و با صداي خوشي كه داشت، حافظ و فردوسي ميخواند و ميل ميزد. وقتي هم كه از رؤساي بالا دست خودش عصباني بود،
فقط كسي كه باهوش و زرنگ بود
، ميتوانست از خشم او در امان بماند.
او در شركت نفت مقام خوبي داشت ولي چون هميشه به دليل خلافكاريهاي رؤساي والا مقام ساز مخالف ميزد و كارگرها را تحريك ميكرد، هيچوقت نميگذاشتند بيش از يك تا سه سال در شهري بماند و او را منتقل ميكردند. آخرين شهري كه رفتيم، قم بود. 26 شهريور بود كه او را در همان شهر كشتند.
نميخواهم شما را غمگين كنم. اين مقدمه را نوشتم تا وقتي كه قصههاي شيرين «وقتي كه بچه بودم» را ميخوانيد، كمي با حال و هواي آن روزهايم آشنا شويد و قصههايم را خوبتر لمس كنيد.
گرگ و آبگوشت و چلوكباب
بابام منتقل شده بود شرکت نفت زنجان.
زمستون بود و داشتیم با اتوبوس میرفتیم زنجان. بین راه واسه ناهار واستادیم. همه جا از برف سفيد شده بود. بابام ما رو برد توي رستوران و يه جا كنار بخاري زغال سنگي نشستيم. خودشم رفت دستاشو بشوره. منم كه از بچگي فضول بودم،
رفتم بيرون ببينم چه خبره.
ديدم مردم دور چيزي جمع شدن و دارن تركي حرف ميزنن.
رفتم جلو و چون خيلي ريزه ميزه بودم،
از لاي جمعيت رد شدم و يه سگ ديدم كه بسته بودنش به درخت و دندون قورچه و خُرخُر ميكرد![]()
![]()
گفتم: چرا بستينش؟ گناه داره...
يه نفر گفت: اين گرگه. دو تا از گوسفنداي مردمو خورده...![]()
يه خورده اومدم عقبتر و به شيكم لاغر گرگه نيگا كردم و باورم نشد
دو تا گوسفند توي شيكمش باشه.
دلم واسهش سوخت.
يادم اومد كه جلو درِ رستوران سطل بزرگي بود كه توش آشغالهاي غذا ريخته بودن. دويدم تا واسه گرگه غذا بيارم. كاري نداريم كه سه بار خوردم زمين و يخ زدم.
وقتي به سطل رسيدم، ديدم با خودم گفتم: بهتره برم و يه ظرفي، چيزي گير بيارم تا دستم كثيف نشه و بابام عصباني نشه
با اين فكر، رفتم تو رستوران و به يكي از كارگرا گفتم: يه ظرف بدين تا واسه اون گرگه غذا ببرم. اون آقاهه كه سبيل كلفتي هم داشت، يه جوري نيگام كرد كه حس كردم حالاس كه يكي بزنه پسِ گردنم.
ولي نزد و با چشايي كه گرد شده بود، شعري خوند كه اون روز نفهميدم چي بود ولي بعدها فهميدم كه گفت:
ترحم بر پلنگ تيز دندان
ستمكاري بُوَد بر گوسفندان
من از حرفاش
فقط كلمة پلنگ تيز دندان و گوسفند رو فهميدم و بهش گفتم: پلنگ نيس... گرگه... تازه گوسفند هم نخورده چون شيكمش خيلي لاغره.![]()
اون آقاهه يه چيزي به تركي گفت كه معنيشو نفهميدم ولي عقلم رسيد كه بهتره ازش دور بشم
چون هم لحن صداش ترسناك شده بود، هم بابام رو ديدم كه داشت از دستشويي ميومد بيرون و صلاح نبود بهانه دستش بدم.
آخه بابام يه هو از كوره در ميرفت و دست بزنش هم خيلي خوب بود... حالا بگذريم از اينكه تو همه عمرش فقط يه بار منو زد..
. خلاصه، رفتم و گوشهاي نشستم. بابام پرسيد:
كجا رفته بودي؟
گفتم: بيرون بودم تا برفا رو ببينم و خدا رو شكر كنم.
يه گرگ هم ديدم كه گوسفنداي مردمو خورده و بستنش به درخت. مادرم نگام كرد و به بابام گفت: اين مصطفي به خودم رفته. ميبيني چقد خداشناسه؟![]()
بابام با سر گفت آره و از ما پرسيد: چي ميخورين؟ محمد گفت چلو کباب. مرتضی گفت چلو کباب و نوشابه. و به محمد گفت بیچاره تو یادت رفت نوشابه شو بگی. محمد گفت بیچاره خودتی و زد تو سر مرتضي.
مرتضي پريد روي محمد و بازوشو گاز گرفت.
بابام یکی یه سیلی بهشون زد و از من پرسید تو چی میخوری؟
گفتم:
چلو کباب گرونه. شما اينهمه زحمت ميكشي و پول درمياري. ما نبايد پولاي شما رو خرج شيكممون كنيم... من آبگوشت میخورم. بابام گفت باشه. و رفت.![]()
مرتضی و محمد منو مسخره کردن که این بار اومدی خود شیرینی کنی ولی نگرفت...
حالا مجبوری چلو کباب خوردن ما رو نگاه کنی و خودت آبگوشت بخوری.
مرتضی بالا پایین میپرید و میگفت مال من نوشابه هم داره. من هیچی نمیگفتم و به بابام نگاه ميکردم که با یه سینی بزرگ داشت میومد. جلو همه آبگوشت گذاشت و به من چلو کباب و نوشابه داد و گفت:
از این بچه یاد بگیرین که با این سنش درک ميکنه من با زحمت پول درمیارم ولي جلو نفس خودشو میگیره و میگه آبگوشت ميخوام ولی همه تون گفتین چلو کباب. مادرم آهی کشید و گفت: این بچه نفس کشتهس. از اولیاءُاللهه...![]()
محمد و مرتضي نتونستن آبگوشتشونو تا آخر بخورن
من آخرين لقمهمو خوردم و بهشون گفتم:
بابامون واسه اين غذاها پول داده. خوب نيست نخورينش و بريزينش دور. كاش ميگفتين آبگوشت دوس ندارين تا چلوكبابمو ميدادم به شما.![]()
محمد از زير ميز لگدي بهم زد و با چشمش اشاره كرد كه بعداً حالت رو ميگيرم.
من به روي خودم نياوردم و گفتم: اگه نميخورينش، اقلاً ببرين بدينش به اون گرگ بيچاره تا خدا هم از دستتون راضي باشه.
مرتضي جابهجا شد
و به محمد گفت: ديدي؟ همة چلوكبابشو خورد و هيچي به ما نداد. حالام ميگه آبگوشتتونو بدين به گرگه... ديدي؟ ديدي؟
محمد گفت: اين فكر كرده كه گرگ مثه ما بيچارهس كه آبگوشت بخوره.
بابام گوش محمد رو گرفت و گفت:![]()
اگه غذاتو نميخوري، ببر بدش به گرگه. مادرم گفت: مراقب باش گازت نگيره. محمد گوششو ماليد و دماغشو بالا كشيد و خواست بره
من ياد اون آقا سيبيلوه افتادم و گفتم: بريزش تو يه تيكه نون. نميشه كه ظرف رستوران رو بياجازه ببري اونجا
مادرم گفت: آفرين... تو چقدر عاقلي...
و به بابام گفت: ميبيني؟ مثل خودم حروم و حلال سرش ميشه
بابام با سرش گفت آره...
و به همهمون گفت: ديگه پاشين بريم سوار اتوبوس بشيم. گفتم: اجازه ميدي سر راه، ته موندة غذاي محمد و مرتضي رو بدم به گرگه؟ با سرش گفت: باشه... من گوشت كوبيدهها رو تو نون گذاشتم و وقتي كه ميرفتيم طرف اتوبوس، اونو جلو گرگه انداختم. گرگه همه رو يه لقمه كرد و قورتش داد. مرتضي بالا و پايين پريد و گفت:محمد ديدي؟
خودش چلوكباب و نوشابه خورد، آبگوشت ما رو هم داد به گرگه. ![]()
محمد گفت: ولش كن... اين واسه همه خودشيريني ميكنه. حتي واسه گرگه.
من چيزي نگفتم و چادر مادرمو گرفتم و باهاش سوار اتوبوس شدم. جاتون خالی چلوکبابش حرف نداشت.
*************************************************
سوارهواپیماشدیم که بریم بوشهر :
هر یکی دو سال، تو یه شهر زندگی میکردیم. اون سال بوشهر بودبم و چون تابستونش خيلي داغ بود، بابام ما رو فرستاد شيراز. راه بوشهر به شيراز خيلي گردنه داشت و خيلي طول ميكشيد تا برسيم شيراز پس سوار هواپيما شديم. یه هواپیمای قدیمی بود که صندليهاش چوبي بود. مسافرهاش هم خيلي كم بودن. يه مهموندار خوشگل هم داشت
كه هي ميومد و حال مسافرا رو ميپرسيد. قبل از اين كه از بوشهر حركت كنيم، قليه ماهي خورده بوديم. نفخ داشتيم.
مهموندار رو صدا كردم و گفتم: ميبخشين! دبليو سي كجاس؟ لبخند زد و دستم رو گرفت و برد توالت. بعدش كه اومدم بيرون، احساس راحتي ميكردم.
ولی محمد و مرتضي هي به خودشون ميپيچيدن و دل درد داشتن. كمي بعد مهموندار از مسافرا پذيرايي كرد. شربت و كيك آورد. محمد به مرتضي گفت:
نخوري ها! مرتضي پرسيد: چرا؟ گفت: چون هم بهمون ميگن بيتربيت، هم با اين بادي كه تو شيكممون پيچيده معلوم نيس چي پيش مياد. مرتضي جوابي نداد. مهموندار به ما رسيد. محمد يه هو خودشو به خواب زد.
مهموندار فهميد و گفت: آقا پسر؟ خوراکی نميخواي؟ مرتضي گفت: خوابه... به من گفته سهمش رو بگيرم. محمد از جا پرید و زد تو سر مرتضي
و گفت: من كي گفتم سهم منو بگير؟ مرتضی به صورت محمد چنگ كشيد و ![]()
گفت: تو كه خواب بودي؟ مهموندار گفت: دعوا نكنين و اومد طرف من. شربت و كيك رو گرفتم و ازش تشكر كردم. سرم رو ناز كرد و گفت: چه آقا پسر با ادبي! ![]()
![]()
بعدش مثل آقا پسرهاي با ادب مشغول خوردن شدم و هي به محمد و مرتضي نيگا كردم.
هنوز داشتن با هم سر و كله ميزدن. يه هو صداي مشكوكي
از يكي از اونا بلند شد و كمي بعد هوا بد بو شد. محمد و مرتضي به هم نيگا كردن و انداختن گردن همديگه
. مهموندار با يه اسپري خوشبو كننده اومد وهوا رو خوشبو كرد. ولي هوا خوشبو نشد چون اون بوی اولي هنوز تو هوا بود. كمكم رسيديم شيراز و رفتيم خونهاي كه قبلا بابام برامون اجاره كرده بود.
************************************
از شيراز يه عالمه خاطره دارم. يكيشو تعريف ميكنم:
شیراز بودیم. تابستون بود. رفته بودم یخ بخرم. تو کوچه یه سبزه قبا دیدم. از گرما بی حال شده بود و افتاده بود زمین. برش داشتم. پرهای نرمی داشت که سبز روشن و سبز کمرنگ بود. یخ نخریدم و تا خونه دویدم و اونو بردم کنار حوض. بهش آب زدم. آب ریختم تو دهن خودم و نوکش رو با لب هام گرفتم و بهش آب دادم. گذاشتمش تو سایه و کم کم خوب شد ولی نمی تونست پرواز کنه. براش لونه درست کردم و شد سبزه قبای من. ![]()
یه روز مرتضی برادر کوچیکم با محمد برادر بزرگم دعواش
شد. من تو کوچه بودم و داشتم واسه بچههاي كوچه قصه میگفتم. یه هو دیدم سبزه قبای من هی از پشت دیوار انداخته میشه هوا و هی میفته پایین
. دویدم تو حیاط و دیدم مرتضی از حرصی که از محمد داشت، سبزه قبای منو گرفته بود و مینداخت هوا و سبزه قبا میخورد زمین
. اونو قاپیدم و بردم گوشهای. دیدم حالش خیلی بده. گریهم گرفت
و با سبزه قبام دویدم طرف حرم شاه چراغ. سبزه قبا رو بردم تو و مالیدم به ضریح و تقاضای شفا کردم
. ولی سبزه قبام مرد و من با چشم گریون ![]()
اومدم بیرون. یه آقایی توی حیاط بود و فالوده ميفروخت. منو صدا کرد و یه ظرف فالودهی مجانی بهم داد و گفت غصه نخور. منم گفتم باشه و فالوده خوردم. ![]()
بعدا واسه محمد و مرتضي تعريف كردم كه چه فالودهي خوشمزهاي خوردم
. مادرم گفت: تو از اولياءاللهي...
اون فالوده رو شاهچراغ بهت داده. ![]()
*********************************************
بوشهر بودیم. هوا خيلي گرم بود. دریا هم نزدیک بود ولی پدرم ممنوع کرده بود بریم دریا چون کوسه داشت. یه بار ما رو برد کنار ساحل و معلم منو نشونم داد که با قایق توی دریا بود و کوسهها داشتن قایق شو واژگون میکردن.
معلمم خیلی بد اخلاق بود
ولی نميدونم چرا نجات پیدا کرد
و به ساحل اومد. بعدش بابام ما رو برد خونه و یه بشکهی بزرگ رو از آب شیرین پر کرد و گفت هر وقت گرم تون شد برین توی این بشکه. بعد خط و نشون کشید که وای به حال تون اگه بفهمم رفتین دریا
.
فرداش بابام رفت شرکت نفت سر کارش
. محمد گفت بریم دریا. و خط و نشون کشید
که هر کی به بابام بگه رفتیم دریا وای به حالش.
گفتیم بریم. رفتیم و تا ظهر دریابازی کردیم
. خيلي خوش گذشت.
بعدش اومدیم خونه. من یواشکی رفتم تو بشکهی آب شیرین و خودمو شستم
. به کسی هم چیزی نگفتم. نيم ساعت بعدش بابام اومد و ما رو صدا کرد و گفت به صف واستین. ما به صف واستادیم. بابام یکی یکی ما رو بو کرد و شونه های ما رو لیس زد. منو بوسيد و گفت: تو برو کنار. من رفتم کنار. بعد کمر بندشو درآورد و افتاد به جون محمد و مرتضی
. روز بعد هم همین طور شد. و روزهای بعد... هر روز ميرفتيم دريا و من يواشكي خودمو تو بشكهي آب شيرين ميشستم و نمك دريا رو پاك ميكردم. محمد و مرتضي هم هر روز از بابام كتك ميخوردن
. اونا هنوز که هنوزه میگن بابامون تبعیض میذاشت. هر سهی ما میرفتیم دریا ولی تو رو نمیزد. آخه چرا؟
مادرم بهشون می گفت: آخه این مصطفا از اولیاءالله
.
من هنوزم هیچی نمیگم
چون اگه بگم بعد از دریا می رفتم توی بشکهی آب شیرین و به شما نمیگفتم، عصبانی میشن و یه فصل كتك ميخورم.
********************************************
یزد بودیم. تابستون بود. شرکت نفت حیاط بزرگی به ما داده بود که باغ انار و جویبارهایی داشت که عصرها پر از آب می شد و از کنار درخت ها پیچ و تاب می خورد و از ته باغ میرفت بیرون. یه روز عصر کنار جویبار بودم و حشراتی رو که توی آب افتاده بودن، درمیاوردم تا برن... واسه خودم قصه ميبافتم
كه من ناجي حشراتم و يه روز ميان پيش من و ميگن بيا شاه ما بشو... داشتم با خودم و حشرهها حال ميكردم... بعدش رفتم تو ساختمون تا واسه جك و جونورا خوراكي بيارم. كنار پنجرهي آشپزخونه كه رسيدم، شنیدم مامانم به بابام گفت: راستي چرا همهش محمد و مرتضی رو میزنی
ولی با مصطفا کاری نداری؟ بابام گفت بیا بریم تا بهت بگم چرا...
من زودي از اونجا دور شدم و نشستم كنار جويبار و مشغول كار خودم شدم... اونام بیرون اومدن. بابام منو نشون داد و به مامانم گفت: می بینی چکار می کنه؟ حشرات رو نجات میده. حالا بیا بریم و ببینیم اون دو تا چکار می کنن.
رفتن. منم آهسته دنبال شون رفتم. دیدم محمد و مرتضی دارن سنجاقک شکار می کنن
و روی اونا الکل میریزن و آتیش می زنن
. بابام گوش هر دو رو گرفت. منم يواشكي رفتم سر جام و طوری که انگار حواسم به کسی نیست، مشغول از آب گرفتن حشرهها شدم و بلند گفتم: چه لذتي داره جونوراي ضعيف رو نجات بديم و بذاريم زندگي كنن
... بابام با شنیدن این حرف به هیجان اومد و در حالی که محمد و مرتضی رو با چوب میزد
، گفت
یاد بگیرین... از این برادرتون ياد بگيرين. مامانمم گفت: این مصطفا از اولیاء اللهه...
بعد منو بوسيد
و اين ترانه رو برام خوند:
آقا مصطفا نوره// پر جيبش پوله
آقا مصطفاي قندي// اسبتو كجا ميبندي؟
زير درخت نرگس// داغتو نبينم هرگز
******************************************
بچه که بودم
مشهد بودیم. محمد نوجوان و خیلی قوی شده بود
شونه های پهن و بازوهای ستبر داشت. من مثل چوب کبریت لاغر بودم
گوشهی اتاق نشسته بودم و کتاب پلیسی با حالي رو گذاشته بودم لای کتاب فارسی و داستان میخوندم
. بابام به مادرم گفت این مصطفا چه بچهی خوبیه. همه دارن بازی می کنن ولي این بچه نشسته داره درس می خونه. مادرم گفت ولی خیلی لاغره.
یه خورده بعد محمد و مرتضی اومدن و لاغری منو مسخره کردن. به محمد گفتم میخوای با هم کشتی بگیریم؟ مرتضی گفت: محمد باهاش کشتی نگیری ها...
این فن بلده. محمد خندید و گفت کشتی به چه دردی میخوره. اگه راست میگی دعوا کنیم تا تو رو مثل اعلامیه بچسبونم به دیوار يا مثه گوجه فرنگي لهت كنم
.
من یه علم خوب از تو کتابی که می خوندم یاد گرفته بودم که واسه دعوا کردن با آدمای گردن کلفت خوب بود.
پس به محمد گفتم باشه دعوا میکنیم ولي بریم حیاط تا وقتی که با یه ضربه داغون شدی و گریه کردی، بابام نفهمه. خندید و گفت برو بچه. به بازوهای من نيگا کن و حرف مفت نزن. گفتم باشه... بریم. رفتیم و سر راه یه سوزن ته گرد برداشتم
. اونا ندیدن. مرتضی خیلی هیجان داشت. به محمد می گفت حسابی بزنش. قول میدم یه هفته برات مجانی کار کنم.
شب بود. حیاط تاریک بود. به محمد گفتم من مار هستم و نیش میزنم. تا تو به خودت بجنبی بهت نیش میزنم و مسموم میشی
. مرتضی گفت نترسی ها... این فقط بلده حرف بزنه. محمد گفت نمیترسم... و با ترس به من حمله کرد. من زود سوزن رو فرو کردم توی دستش
. جیغ کشید که آی به دادم برسین مصطفا بهم نیش زد. مادرم هراسون اومد توی حیاط. بابامم اومد. محمد روی زمین ولو شده بود و جیغ می کشید
که اي واي... مصطفا بهم نیش زد. مرتضی هم
بالا پایین می پرید و می گفت این جادوگره. به محمد نیش زد. منم خونسرد بودم و چیزی نمیگفتم
. بابام پرسید چی شده؟ محمد گفت مصطفا به من نیش زد. مسموم شدم. دارم می میرم. بابام گفت پاشو خجالت بکش این حرفا چیه میزنی؟ و از من پرسید چی شده؟ گفتم هیچی. اینا شنیدن شما از من تعریف کردین و مادرمم گفت مصطفا لاغره، اومدن ولاغری منو مسخره کردن بعدش اومديم تو حیاط تا ببينيم تو ميدون جنگ اسب لاغر
به درد ميخوره يا گاو چاق
.... اينو از كتاب سعدي ياد گرفته بودم... بابام خيلي خوشش اومد و یه لگد به محمد و یه سیلی به مرتضی زد
و به من گفت پسرم برو درست رو بخون.
مرتضی از فرداش به همه ميگفت: با مصطفا دعوا نکنین ها... جادوگره... مثل مار نیش میزنه. مادرمم ميگفت
الله اكبر... اين مصطفا اولياءاللهه با اين لاغريش به محمد به اون گندگي نيش زد![]()