غزلیاتی از مصطفا گلیاری

...

دل به یاد موی او زنجیر بازی می کند

عقل وامانده چه بیخود ترکتازی می کند

کنجکاوی های من در کار او بیهوده است

چونکه بی انصاف، عالی صحنه سازی می کند

نیست منظورش ز بازی با دلم جز مرگ دل

با شکارش گربه پیش از قتل، بازی می کند

درحقیقت آدم از روزی که سیبش تلخ شد

با همه در گوشی اش عشق مجازی می کند

زاهد از این لج که دستش بسته در وادی عشق

می زند حد بر کسی که عشقبازی می کند

در تظاهر بر عبادت، اقتدا کردم به شیخ

کس چه داند زیر خرقه با چه بازی می کند

مجلس میخواری من کاسه ای و کوزه ای است

عاجزم بر آن تجمل ها که قاضی می کند

مصطفا را این خوشم آمد سرش چون بشکنند

پیش ایشان باز هم گردن فرازی می کند

 

مصطفا گلیاری، شنبه، عصر در پارک لاله، 30 مرداد 95

____________________

خواب دیدم: برگ گل دیدم به چشمم خار رفت

گشت تعبیر و دل من باز با آن کار رفت

خواستم عاشق شوم. با خرقه پوشی سخت بود

باحجابی عشوه ای فرمود و آن دشوار رفت

خواستم قایم کنم آه دلم را، لاعلاج

هر دم و هر باز دم شد دود و با سیگار رفت

با نیاز دل شکستن آمد و دادم شکست

مثل معبد حاجتی دادیم تا زوار رفت

گفت گل زنبور را این نیش بعد از نوش چیست

گفت هر دم گل نچیدم، تا عمیقم خار رفت

شیر مردان بیشتر اندیشه دارند از رقیب 

شیر دیدم طعمه اش با پوزه ی کفتار رفت

دعوتش کردم که آید ساعتی تا قلب من

گفت جای دعوتت تنگ است و با اصرار رفت

آمد و اطراف ما چرخی زد و اکنون که نیست،

جای سوزن مانده بر کاغذ اگر پرگار رفت

ظهر دیدم مصطفا خودکار خود را می فروخت

گفت قاضی بسکه حرف مفت ازین خودکار رفت

 

مصطفا گلیاری 31 نوروز، سه شنبه ی گرفتار

 

 

 

 

 

 

 

...

چون خجالت می کشم گویم دلِ من پیش اوست

فالِ حافظ می فروشم تا دهم پیغام دوست

آخر ای پیشانیم خواهی کجا بنشانیم

کاش دانی خانه ی محبوب من آن روبروست

من که الکل نوشِ داروخانه ها بودم زیاد

خوب دانم قدرِ انگوری که در لبهای اوست

می شوم دیوانه تا ثابت کنم بر عاقلان

چاره ی شیداییم زنجیر نه، یک تارِ موست

غولِ جادویِ چراغِ چشمِ او این نکته گفت

کوفتش باشد کسی که غیرِ یارش آرزوست

با رفو هر پارگی از اصل بهتر می شود

پرده ی حُجبی که بینِ ماست اما بد رفوست

مویِ او پوشیده یا عریان دل از ما می برد

من نفهمیدم اصولا پس حجابش از چه روست

زاهدی دیدم شبی بر نازنینی می جهید

حفظ کردم آبرویش گرچه خود بی آبروست

صبح در تجریش دیدم مصطفا آدم شده است 

در پیِ حوا و سیبش هرطرف در جستجوست

 

مصطفا گلیاری، 31 مرداد نود و پنج

_____________________________

 

چند غرل از مصطفا گلیاری

...

یا حریصم من و یا باده ات از بس عالیست

پر کنی هرچه مرا جام بگویم خالیست

بوسه خوب است که بعد از سحر آید بر لب

قبل از افطار اگر میل تو باشد عالیست

مشکلی نیست مرا با لب سرخت اما

خبرت نیست مگر مادرم استقلالیست؟

در لب محتکرت قند ز خروار گذشت

وقت افطار عطا کردن تو مثقالیست

عشق خوب است که فرهاد تراشد از کوه

عشقِ بد عارضه اش ناخوشی و بی حالیست

رفتم آنجا که من و دوست نشستیم آن روز

غمی آمد به دلم غم تو نگو خوشحالیست

باورش نیست که گفتم چو نیایی بروم

چونکه فهمید که تهدید دلم توخالیست

مصطفا گرچه سخن های تو نغز است ولی

کم بگو تا که بگویند چه جایش خالیست

 

مصطفا در پیاده رو حقانی آخرای تیر نود و پنج

...

دیگر ای دل تو بگو این همه مشکل بس نیست؟

می نخوردن ز لب ساقی خوشگل بس نیست؟

گفته بودی به لبش زهد تو را عاقل کرد

باش با عقل گرت صحبت جاهل بس نیست

چنگ بر چنگ مزن ریش مخاران از دور

دور از آن سلسله مو گردش باطل بس نیست؟

دلبر از تُرک و لُر و کُرد بیارید هنوز

گر به تهرانِ دلم جنگِ قبایل بس نیست

تو که خونخواری و، این خوب ز چشمت پیداست!

خون نخوردن ز لبانِ منِ بیدل بس نیست؟

من شهیدم به رهِ عشق و اگر سهمیه هست،

توی کنکور دل این شرطِ معدل بس نیست؟

مصطفا؟ باز شنیدم که تو در تیررسی

سینه دادن به کمان ابروی قاتل بس نیست؟

دلِ تنها و شبِ زخمی و کورانِ غزل!

عشق را حُسن همین چند دلایل بس نیست؟

 

مصطفای سه شنبه ی نوزده مرداد نود و پنج

____________

...

حال دل امشب خرابم می کند

دکترم حتما جوابم می کند

دردِ دیروزم شود شب‌ها به روز

بسکه تنهایی خرابم می کند

در دعایم وصل بود اما فراق

گفته امشب مستجابم می کند

بختِ من گر خواند و شب با من نشست

می کند کاری که خوابم می کند

اعتراض و شکِ من بیهوده است

بوسه اش بی شک مجابم می کند

نقره ی خامِ تنش داغ است داغ

حسرت لمسش کبابم می کند

شمع با من گفت من هم مثل تو

آتشی دارم که آبم می کند

باغش آباد آن لبِ مرطوبِ دوست

با همه سبزی سرابم می کند

من به هر نوشی که دیدم در لبش

نیشِ زنبوری عذابم می کند

گفت انگورِ لبانش: مصطفا

ماهِ شهریور شرابم می کند

 

مصطفا عصر مرداد نود و پنج

 

 

 

 

 

چند غرل از مصطفا گلیاری

...

یا حریصم من و یا باده ات از بس عالیست

پر کنی هرچه مرا جام بگویم خالیست

بوسه خوب است که بعد از سحر آید بر لب

قبل از افطار اگر میل تو باشد عالیست

مشکلی نیست مرا با لب سرخت اما

خبرت نیست مگر مادرم استقلالیست؟

در لب محتکرت قند ز خروار گذشت

وقت افطار عطا کردن تو مثقالیست

عشق خوب است که فرهاد تراشد از کوه

عشقِ بد عارضه اش ناخوشی و بی حالیست

رفتم آنجا که من و دوست نشستیم آن روز

غمی آمد به دلم غم تو نگو خوشحالیست

باورش نیست که گفتم چو نیایی بروم

چونکه فهمید که تهدید دلم توخالیست

مصطفا گرچه سخن های تو نغز است ولی

کم بگو تا که بگویند چه جایش خالیست

 

مصطفا در پیاده رو حقانی آخرای تیر نود و پنج

...

دیگر ای دل تو بگو این همه مشکل بس نیست؟

می نخوردن ز لب ساقی خوشگل بس نیست؟

گفته بودی به لبش زهد تو را عاقل کرد

باش با عقل گرت صحبت جاهل بس نیست

چنگ بر چنگ مزن ریش مخاران از دور

دور از آن سلسله مو گردش باطل بس نیست؟

دلبر از تُرک و لُر و کُرد بیارید هنوز

گر به تهرانِ دلم جنگِ قبایل بس نیست

تو که خونخواری و، این خوب ز چشمت پیداست!

خون نخوردن ز لبانِ منِ بیدل بس نیست؟

من شهیدم به رهِ عشق و اگر سهمیه هست،

توی کنکور دل این شرطِ معدل بس نیست؟

مصطفا؟ باز شنیدم که تو در تیررسی

سینه دادن به کمان ابروی قاتل بس نیست؟

دلِ تنها و شبِ زخمی و کورانِ غزل!

عشق را حُسن همین چند دلایل بس نیست؟

 

مصطفای سه شنبه ی نوزده مرداد نود و پنج

____________

...

حال دل امشب خرابم می کند

دکترم حتما جوابم می کند

دردِ دیروزم شود شب‌ها به روز

بسکه تنهایی خرابم می کند

در دعایم وصل بود اما فراق

گفته امشب مستجابم می کند

بختِ من گر خواند و شب با من نشست

می کند کاری که خوابم می کند

اعتراض و شکِ من بیهوده است

بوسه اش بی شک مجابم می کند

نقره ی خامِ تنش داغ است داغ

حسرت لمسش کبابم می کند

شمع با من گفت من هم مثل تو

آتشی دارم که آبم می کند

باغش آباد آن لبِ مرطوبِ دوست

با همه سبزی سرابم می کند

من به هر نوشی که دیدم در لبش

نیشِ زنبوری عذابم می کند

گفت انگورِ لبانش: مصطفا

ماهِ شهریور شرابم می کند

 

مصطفا عصر مرداد نود و پنج

 

 

 

 

 

غزلیاتی از مصطفا گلیاری

...

دل به یاد موی او زنجیر بازی می کند

عقل وامانده چه بیخود ترکتازی می کند

کنجکاوی های من در کار او بیهوده است

چونکه بی انصاف، عالی صحنه سازی می کند

نیست منظورش ز بازی با دلم جز مرگ دل

با شکارش گربه پیش از قتل، بازی می کند

درحقیقت آدم از روزی که سیبش تلخ شد

با همه در گوشی اش عشق مجازی می کند

زاهد از این لج که دستش بسته در وادی عشق

می زند حد بر کسی که عشقبازی می کند

در تظاهر بر عبادت، اقتدا کردم به شیخ

کس چه داند زیر خرقه با چه بازی می کند

مجلس میخواری من کاسه ای و کوزه ای است

عاجزم بر آن تجمل ها که قاضی می کند

مصطفا را این خوشم آمد سرش چون بشکنند

پیش ایشان باز هم گردن فرازی می کند

 

مصطفا گلیاری، شنبه، عصر در پارک لاله، 30 مرداد 95

____________________

خواب دیدم: برگ گل دیدم به چشمم خار رفت

گشت تعبیر و دل من باز با آن کار رفت

خواستم عاشق شوم. با خرقه پوشی سخت بود

باحجابی عشوه ای فرمود و آن دشوار رفت

خواستم قایم کنم آه دلم را، لاعلاج

هر دم و هر باز دم شد دود و با سیگار رفت

با نیاز دل شکستن آمد و دادم شکست

مثل معبد حاجتی دادیم تا زوار رفت

گفت گل زنبور را این نیش بعد از نوش چیست

گفت هر دم گل نچیدم، تا عمیقم خار رفت

شیر مردان بیشتر اندیشه دارند از رقیب 

شیر دیدم طعمه اش با پوزه ی کفتار رفت

دعوتش کردم که آید ساعتی تا قلب من

گفت جای دعوتت تنگ است و با اصرار رفت

آمد و اطراف ما چرخی زد و اکنون که نیست،

جای سوزن مانده بر کاغذ اگر پرگار رفت

ظهر دیدم مصطفا خودکار خود را می فروخت

گفت قاضی بسکه حرف مفت ازین خودکار رفت

 

مصطفا گلیاری 31 نوروز، سه شنبه ی گرفتار

 

 

 

 

 

 

 

...

چون خجالت می کشم گویم دلِ من پیش اوست

فالِ حافظ می فروشم تا دهم پیغام دوست

آخر ای پیشانیم خواهی کجا بنشانیم

کاش دانی خانه ی محبوب من آن روبروست

من که الکل نوشِ داروخانه ها بودم زیاد

خوب دانم قدرِ انگوری که در لبهای اوست

می شوم دیوانه تا ثابت کنم بر عاقلان

چاره ی شیداییم زنجیر نه، یک تارِ موست

غولِ جادویِ چراغِ چشمِ او این نکته گفت

کوفتش باشد کسی که غیرِ یارش آرزوست

با رفو هر پارگی از اصل بهتر می شود

پرده ی حُجبی که بینِ ماست اما بد رفوست

مویِ او پوشیده یا عریان دل از ما می برد

من نفهمیدم اصولا پس حجابش از چه روست

زاهدی دیدم شبی بر نازنینی می جهید

حفظ کردم آبرویش گرچه خود بی آبروست

صبح در تجریش دیدم مصطفا آدم شده است 

در پیِ حوا و سیبش هرطرف در جستجوست

 

مصطفا گلیاری، 31 مرداد نود و پنج

_____________________________

 

غزلی از مصطفی گلیاری

هرکه احوالِ دلش بسته به حالِ دگریست

گفته باشم که شب و روزِ دلش خون جگریست

بادِ آواره که می خواست به کس دل ندهد

شد پشیمان و کنون منزلِ او در به دریست

راست می گویم و ای کاش مرا بخشد شرع

شیوه ام شعر و زن و آبجوی بس تگریست

چون منجم که نظرسوخته ی خورشید است

چشم هایم به وی و پرتوِ او بر دگریست

سر به هر در که زدم او ز دری دیگر رفت

خانه ی بخت دودر بود، کنون پنج دریست

من از آن سیب به یک گاز قناعت دارم

این هنر در ژنِ من حاصلِ ارثِ پدریست

دل خرید از منِ صنعانی و انداخت به خوک

دمِ او گرم خداییش عجب مفت خریست 

مصطفا گفته که رفته ست پیِ استغفار

ساقیا راست بگو گر تو از اویت خبریست

 

مصطفا گلیاری، اولین شنبه ی سال 95 از پختن حلوا تا شستن ظرف

 

 

عز از مصطفی گلیاری

لب مکن سرخ، نکن قهر در آمد پدرم

قهر کن با همه تا خون نخورم از جگرم

عشق آن نیست که ترس از بد و خوبش داری

لطف کن سیب، چکارت به من خیر و شرم

شاپرک گفت به گل ای که تویی بسته خاک

دل به من بند نکن، شاعرم و رهگذرم

گل دوصد بوس نهان داد نشانش پس گفت

آخه هر روز دوصد چون تو بیاید به برم

آنکه از عشق فراری شده تا دربه دری

تازه چون من شده که عاشقم و در به درم

فکر دل را که نگفتم نه به قاضی نه به شمع

در شگفتم که چرا سوخته شد بال و پرم

مصطفا صبر به سر ریخت و شد خاکستر

من که صبرم ز کفم رفت چه آید به سرم

 

مصطفا گلیاری، 22نوروز 95 از خانه تا مجله

عز از مصطفی گلیاری

لب مکن سرخ، نکن قهر در آمد پدرم

قهر کن با همه تا خون نخورم از جگرم

عشق آن نیست که ترس از بد و خوبش داری

لطف کن سیب، چکارت به من خیر و شرم

شاپرک گفت به گل ای که تویی بسته خاک

دل به من بند نکن، شاعرم و رهگذرم

گل دوصد بوس نهان داد نشانش پس گفت

آخه هر روز دوصد چون تو بیاید به برم

آنکه از عشق فراری شده تا دربه دری

تازه چون من شده که عاشقم و در به درم

فکر دل را که نگفتم نه به قاضی نه به شمع

در شگفتم که چرا سوخته شد بال و پرم

مصطفا صبر به سر ریخت و شد خاکستر

من که صبرم ز کفم رفت چه آید به سرم

 

مصطفا گلیاری، 22نوروز 95 از خانه تا مجله

غزلی از مصطفی گلیاری

هرکه احوالِ دلش بسته به حالِ دگریست

گفته باشم که شب و روزِ دلش خون جگریست

بادِ آواره که می خواست به کس دل ندهد

شد پشیمان و کنون منزلِ او در به دریست

راست می گویم و ای کاش مرا بخشد شرع

شیوه ام شعر و زن و آبجوی بس تگریست

چون منجم که نظرسوخته ی خورشید است

چشم هایم به وی و پرتوِ او بر دگریست

سر به هر در که زدم او ز دری دیگر رفت

خانه ی بخت دودر بود، کنون پنج دریست

من از آن سیب به یک گاز قناعت دارم

این هنر در ژنِ من حاصلِ ارثِ پدریست

دل خرید از منِ صنعانی و انداخت به خوک

دمِ او گرم خداییش عجب مفت خریست 

مصطفا گفته که رفته ست پیِ استغفار

ساقیا راست بگو گر تو از اویت خبریست

 

مصطفا گلیاری، اولین شنبه ی سال 95 از پختن حلوا تا شستن ظرف

 

 

غزلی از مصطفی گلیاری

هست تقصیر خودم عشق ندارد تقصیر

گر نشستم به برِ دوست و کارم شد دیر

قسمت این بوده دمادم بشوم عاشق و مست

من که باشم که دهم قسمت خود را تغییر

پشت کابینت ما هست مقادیری می

می شوم مست و اوردوز تو کنی گر تاخیر

شعری و جامی و گیسوی نگاری گر هست،

باورم نیست شود جمعه غروبش دلگیر

چند پرسی که چرا هست هوا آلوده

سینه ی سوخته ام دود کند همچون قیر

سبزه در سفره ی نوروز که عزت ها داشت،

دور انداخته شد همچو منِ بی تقصیر

مصطفا گفت به هنگام قنوتش به امام:

خرده خواهی که نگیرند به تو، خرده نگیر

کی تواند که کند کام مرا قاضی تلخ

جرم من قند فروشیست، ندارد تاثیر

 

مصطفا گلیاری، یکشنبه 15 نوروز، در راه مجله

 

 

 

غزلی تازه از مصطفی گلیاری

خسته ای گر از حقیقت از مجازی نیز هم

پس ندانی راز کار و رمز بازی نیز هم

زاهدی می گفت با من وقت مرگش با دریغ

عشق را دادم ز کف عمر درازی نیز هم

من به دنیای حقیقی گرچه تنهایم ولی

بی کسم در کل دنیای مجازی نیز هم

هست تاوان دل بشکسته ی ما شاعران

دوستان ما و البت عشقبازی نیز هم

هرکه خواهد رو کند دست نظربازی ما،

گو نکش زحمت که داند هرکه، قاضی نیز هم

جای گل گل باش و جای خار آن بی معرفت

حذف کن با او صداقت، حقه بازی نیز هم

چون بخواهد مصطفا رکعت گزارد، لازمست

مهر و سجاده دو تا، چادرنمازی نیز هم

 

پنجم بمن نود و چهار