رانندگي به سبك قمه

Image and video hosting by TinyPic

مي گويند كشور ما كشوري جوان است و درصد جمعيت جوانانش از بقيه ی مردم بسيار بيشتر است. اگر اين مشتي كه پنجه بوكسي در ميان دارد، نمونه ی خرواري از جوانان ما باشد، خرواري از جوانان ما چنين شمايلي دارند. به نظر شما آيا بايد شانه بالا بيندازيم؟ آيا بايد افسوس خواري پيشه كنيم و دست بر دست بكوبيم و بگوييم اي داد و بيداد؟ آيا بايد دنبال اين باشيم كه چه شده كه اينطوري شده؟ چه عواملي دست به دست هم داده اند تا خرواري از جوانان ما چنين هيبتي داشته باشند؟

از هر خروار جوان ايراني عكسي گرفته ام. كم كم آنها را به شما نشان مي دهم تا ببينيم كشور جوان ما را چه تيپ جوان هايي تشكيل داده است.


 

برخی از تیترهای قصه ی مستند پشت دیوارهای سرد

در این قصه ی مستند از همه ی کسانی حرف خواهم داشت که حتی اثر کمی در آن داشته اند... ولی اثری که اگر نبود کار قصه لنگ می ماند یا حلقه ای از حلقه های قصه پاره می شد. حتی من از یاسر عقیقی که دو هفته است قرار است بیاید و کامپیوتر مرا تعمیر کند ولی هنوز نیامده حرف خواهم زد. او هم دانشجوست هم در شرکتی شلوغ کار می کند. کارش هم خوب است بنابراین بسیاری از دوستان و آشنایان هم از او انتظاراتی دارند/ او به انتظار من زیاد توجه نمی کند زیرا خانم مهربان و قدر شناسی مرا به آقای به شهبازی معرفی کرده و آقای شهبازی - که خدایش حفظ کند از بس با ادب است - سفارش مرا به آقای یاسر عقیقی کرده و به او گفته یاسر جون یه توک پا  برو خونه ی این آقا... کامیوترش خرابه و کارش بدجوری لنگه...

اگر یاسر عقیقی زودتر کامپیوترم را درست کند من هم می توانم قصه ی پشت دیوارهای سرد را زودتر آغاز کنم و الهام و بهزاد و عاطفه را معرفی کنم. و بگویم این سه نفر گاهی یک نفر بودند و گاهی دو نفر. راستش را می گویم. اگر غیر از این بود قصه ی من دیگر عجیب نبود. قرار است دو سه ماه قبل از این که ده ماه به سرزمینی بروم که نامش آخر دنیاست/ چیزهایی برای شما تعریف کنم تا بهتر بتوانید درک کنید چرا ده ماه به آخر دنیا رفتم... و آنجا چه دیدم. ماجراهای دوسه ماه پیش از رفتن من به آخر دنیا به ننه و عمه میری هم مربوط می شود. عمه میری پیر دختری پنجاه و چند ساله است و وسواس دارد و در روحش هفتاد و پنج گره دارد که سی و پنج تا از این گره ها به سبک دریانوردی گره خورده اند.

من باید از دختر فراری که اسم دیگرش رویای سبز است/ و از دختر اثیری و ریش قرمز و کوزت و خواهرها و مادر و پدر و پسر خاله ی کوزت حرف بزنم. باید از زهرا و سارا با آسمانی کوچک حرف بزنم. باید از آن زن بوشهری که نباید اسم و کنیه و اسم مستعارش را بیاورم حرف بزنم/ باید از نغمه ی دریا و نسرین و نشمین و پروچیستا و یسنا و پدر نسرین و نشمین و شاهین که بردادر تشمین و نسرین است حرف بزنم. نسرین و نشمین از پدر یکی و از مادر جدا هستند. من با اقوام مادری او رابطه ی سردی دارم چون خودشان آدم های گرمی نیستند و غروری بیهوده دارند. از این که نگذریم باید یادداشت هایم را  جمع کنم و چند هفته قبل از این که به چهاردهم آذر پنجاه و هفت برسیم/ بیشتر قصه را به کوزت اخنصاص بدهم و کم کم جاده ی زندگی خودم را به طرف راهی ببرم که به جایی به نام آخر دنیا ختم می شود.

در این قسمت قصه برای شما چیزهایی تعریف می کنم که موی براندام شما راست می ایستند و از پیرهن شما سر بیرون می زند. قصه ای عجیب و باور نکردنی. این قصه را فقط کسانی می توانند بنویسند که هم مدت زیادی پشت دیوارهای سرد زندگی کرده باشند هم نویسنده ای خبره و چربدست و کارکشته و دقیق و مستند نویس باشند.

من بلد نیستم توی وبلاگم عکس بگذارم یا آن را تزیین کنم. فعلا کامیوترم خراب هم هست و نمی توانم خیلی از سایت ها را باز کنم. حتی صفحه ی اظهار نظرهای وبلاگ خودم را نمی توانم باز کنم. یاسر عقیقی قرار است تا جمعه بیاید و این مشکلات را درست کند. امیدوارم کسی هم باشد که بتواند برایم عکس بگذارد.

هنوز منتظر باشید. می خواهم قصه ای مستند برای شما تعریف کنم که هم ایرانی ها خواهان آن خواهند شد هم خارجی ها و اروپایی ها و خیلی جاهای دیگر. این را با اطمینان به شما می گویم. یادتان نرود که من از سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج تا امروز نویسنده ی حرفه ای بوده ام همه جا چیز نوشته ام پس وقتی می گویم منتظر قصه ای مستند و تازه و حیرت انگیز باشید/ بی ربط نمی گویم.... منتظر باشید و دعا کنید یاسر زودتر بیاید.    

سینه سرخ

اين سينه سرخ،

داغدار‌ِ كدام لاله ی پرپر است؟

اين قناري اندوه‌گسار،

هجراني خوان كدام غنچه ی گريبان دريده است؟

نسيم،

     به آه گلستان‌ها مي‌ماند:

     عطري مي‌افشاند و داغي در دل‌ها مي‌نشاند

این بار می خوام کمتر به ادبیات منظوم بپردازم و بیشتر به ادبیات داستانی توجه کنم. این بار می خوام قصه ای مستند براتون تعریف کنم. قصه ای که ده ماه از نزدیک شاهدش بودم و همه ی لحظه هاشو لمس کردم. این بار با تعریف کردن این قصه می خوام شما رو به آخر دنیا ببرم و خاطراتی رو که از اونجا یادداشت برداری کردم/ مدون کنم و در قالب قصه ای مستند براتون تعریف کنم.

شما شبیه این قصه رو شنیدین یا توی قصه ها خوندین یا توی فیلم ها دیدین ولی تا حالا براتون پیش نیومده که یه نویسنده ی حرفه ای و فعال/ خودش ده ماه شاهد عینی بوده و در اون ده ماه پنج دفتر صد برگ یعنی هزار صفحه یادداشت برداشته. من خودم اونجا بودم و همه چی رو به چشم خودم دیدم و لمس کردم تا بتونم این قصه ی دردآور و آموزنده و حیرت انگیز رو برای شما تعریف کنم. فعلا اسم این قصه رو گذاشتم پشت دیوارهای سرد. شاید بعدا اسمش رو عوض کنم. پس منتظر باشین تا اول اون یکی دو ماه قبلی رو تعریف کنم که باعث شد غیبت ده ماهه ی من آغاز بشه و عواملی رو به شما نشون بدم که باعث شدن من به یک غیبت ده ماهه ی رنج آور دچار بشم. رنجی که اون قدر عمیقه که شاید منم که خودم لمسش کردم و نویسنده هستم/ نتونم اونو دقیقا توصیف کنم. فقط می تونم بگم خیلی بد بود.

منتظر باشین

 

قصه ی ده ماهی که نبودم

ده ماه نبودم. یک ماه هم استراحت کردم. هنوز دارم استراحت می کنم چون ده ماه در بدترین جای دنیا بودم و ده ماه رنج های نفس گیر بر من نازل شد و من دریای ظرفیتم رابالا بردم. همه ی شرایط آماده بود تا آدم ببرد و کم بیاورد ولی من راه هایی بلد بودم. راه هایی برای این که روح و شخصیت من بیمار نشود. جسمم خواه ناخواه بیمار می شدچون آنجا بسیار کثیف بود. حشراتی داشت که خون آشام بودند. مثل شپش و پشه و مورچه های ریزی که گوشنخوار بودند و توی تن تو می رفتند و تکه هایی به اندزه ی سر سوزن از پوست یا گوشت تو را می کندند و می خوردند. شما شاید اسم آنجا را شنیده باشید. شاید کسانی برای شما قصه هایی از آنجا گفته اند ولی هیچ یک مثل قصه ای نیست که من می خواهم برای شما بگویم. من در آن ده ماه پنج دفتر صد برگ یعنی هزار صفحه یادداشت نوشتم تا بعداُ یعنی حالاُ از آن قصه ای مستند بنویسم. من برای شما قصه ی مرد چهل ساله ی بسیار مهربان و باهوشی را خواهم گفت که هر شب چوبی کلفت یا دیلمی گرز آسا به دست می گرفته و زن و فرزندانش را تهدید می کرده که یا فلان کار را برایم بکنید یا شما را خواهم زد. و چون بامداد می شد و به او می گفتند تو دیشب بر ما دیلم جور و ستم و زورگویی کشیدی. و او می گفت: من؟ محال است چنین کاری کرده باشم.. او وقایع دیشب اش را فراموش می کرد.

قصه های بسیار شگفت آوری از آنجا خواهم گفت. قصه هایی که حقیقت دارند و شما در سینما هم چنین ماجراهایی ندیده اید. صبر کنید تا کامپیوترم درست شود آن وقت بیایید و قصه هایی بخوانید که موی بر اندام شما سیخ شود و از پیراهن شما بگذرد و سر بیرون بزند.

پس فعلا بماند تا وقتی که آقای یاسر عقیقی بیاید و کامپیوتر مرا درست کند