در این قصه ی مستند از همه ی کسانی حرف خواهم داشت که حتی اثر کمی در آن داشته اند... ولی اثری که اگر نبود کار قصه لنگ می ماند یا حلقه ای از حلقه های قصه پاره می شد. حتی من از یاسر عقیقی که دو هفته است قرار است بیاید و کامپیوتر مرا تعمیر کند ولی هنوز نیامده حرف خواهم زد. او هم دانشجوست هم در شرکتی شلوغ کار می کند. کارش هم خوب است بنابراین بسیاری از دوستان و آشنایان هم از او انتظاراتی دارند/ او به انتظار من زیاد توجه نمی کند زیرا خانم مهربان و قدر شناسی مرا به آقای به شهبازی معرفی کرده و آقای شهبازی - که خدایش حفظ کند از بس با ادب است - سفارش مرا به آقای یاسر عقیقی کرده و به او گفته یاسر جون یه توک پا برو خونه ی این آقا... کامیوترش خرابه و کارش بدجوری لنگه...
اگر یاسر عقیقی زودتر کامپیوترم را درست کند من هم می توانم قصه ی پشت دیوارهای سرد را زودتر آغاز کنم و الهام و بهزاد و عاطفه را معرفی کنم. و بگویم این سه نفر گاهی یک نفر بودند و گاهی دو نفر. راستش را می گویم. اگر غیر از این بود قصه ی من دیگر عجیب نبود. قرار است دو سه ماه قبل از این که ده ماه به سرزمینی بروم که نامش آخر دنیاست/ چیزهایی برای شما تعریف کنم تا بهتر بتوانید درک کنید چرا ده ماه به آخر دنیا رفتم... و آنجا چه دیدم. ماجراهای دوسه ماه پیش از رفتن من به آخر دنیا به ننه و عمه میری هم مربوط می شود. عمه میری پیر دختری پنجاه و چند ساله است و وسواس دارد و در روحش هفتاد و پنج گره دارد که سی و پنج تا از این گره ها به سبک دریانوردی گره خورده اند.
من باید از دختر فراری که اسم دیگرش رویای سبز است/ و از دختر اثیری و ریش قرمز و کوزت و خواهرها و مادر و پدر و پسر خاله ی کوزت حرف بزنم. باید از زهرا و سارا با آسمانی کوچک حرف بزنم. باید از آن زن بوشهری که نباید اسم و کنیه و اسم مستعارش را بیاورم حرف بزنم/ باید از نغمه ی دریا و نسرین و نشمین و پروچیستا و یسنا و پدر نسرین و نشمین و شاهین که بردادر تشمین و نسرین است حرف بزنم. نسرین و نشمین از پدر یکی و از مادر جدا هستند. من با اقوام مادری او رابطه ی سردی دارم چون خودشان آدم های گرمی نیستند و غروری بیهوده دارند. از این که نگذریم باید یادداشت هایم را جمع کنم و چند هفته قبل از این که به چهاردهم آذر پنجاه و هفت برسیم/ بیشتر قصه را به کوزت اخنصاص بدهم و کم کم جاده ی زندگی خودم را به طرف راهی ببرم که به جایی به نام آخر دنیا ختم می شود.
در این قسمت قصه برای شما چیزهایی تعریف می کنم که موی براندام شما راست می ایستند و از پیرهن شما سر بیرون می زند. قصه ای عجیب و باور نکردنی. این قصه را فقط کسانی می توانند بنویسند که هم مدت زیادی پشت دیوارهای سرد زندگی کرده باشند هم نویسنده ای خبره و چربدست و کارکشته و دقیق و مستند نویس باشند.
من بلد نیستم توی وبلاگم عکس بگذارم یا آن را تزیین کنم. فعلا کامیوترم خراب هم هست و نمی توانم خیلی از سایت ها را باز کنم. حتی صفحه ی اظهار نظرهای وبلاگ خودم را نمی توانم باز کنم. یاسر عقیقی قرار است تا جمعه بیاید و این مشکلات را درست کند. امیدوارم کسی هم باشد که بتواند برایم عکس بگذارد.
هنوز منتظر باشید. می خواهم قصه ای مستند برای شما تعریف کنم که هم ایرانی ها خواهان آن خواهند شد هم خارجی ها و اروپایی ها و خیلی جاهای دیگر. این را با اطمینان به شما می گویم. یادتان نرود که من از سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج تا امروز نویسنده ی حرفه ای بوده ام همه جا چیز نوشته ام پس وقتی می گویم منتظر قصه ای مستند و تازه و حیرت انگیز باشید/ بی ربط نمی گویم.... منتظر باشید و دعا کنید یاسر زودتر بیاید.