بچه که بودم/ رباعی و دوبیتی/ طنز فریاد زشوهر از سوشترا
دوستان نازنیم
خواباتونو تو قسمت نظرها بنویسین
بچه که بودم مشهد بودیم. محمد نوجوان و خیلی قوی شده بود
شونه های پهن و بازوهای ستبر داشت. من مثل چوب کبریت لاغر بودم گوشهی اتاق نشسته بودم و کتاب پلیسی با حالي رو گذاشته بودم لای کتاب فارسی و داستان میخوندم
. بابام به مادرم گفت این مصطفا چه بچهی خوبیه. همه دارن بازی می کنن ولي این بچه نشسته داره درس می خونه
مادرم گفت ولی خیلی لاغره
یه خورده بعد محمد و مرتضی اومدن و لاغری منو مسخره کردن. به محمد گفتم میخوای با هم کشتی بگیریم؟ مرتضی گفت: محمد..! باهاش کشتی نگیری ها... این فن بلده. محمد خندید و گفت کشتی به چه دردی میخوره. اگه راست میگی دعوا کنیم تا تو رو مثل اعلامیه بچسبونم به دیوار يا مثه گوجه فرنگي لهت كنم
.
من یه علم خوب از تو کتابی که می خوندم یاد گرفته بودم که واسه دعوا کردن با آدمای گردن کلفت خوب بود. پس به محمد گفتم باشه دعوا میکنیم ولي بریم حیاط تا وقتی که با یه ضربه داغون شدی و گریه کردی، بابام نفهمه. خندید و گفت برو بچه. به بازوهای من نيگا کن و حرف مفت نزن. گفتم باشه... بریم. رفتیم و سر راه یه سوزن ته گرد برداشتم
. اونا ندیدن. مرتضی خیلی هیجان داشت. به محمد می گفت حسابی بزنش. قول میدم یه هفته برات مجانی کار کنم.
شب بود. حیاط تاریک بود. به محمد گفتم من مار هستم و نیش میزنم. تا تو به خودت بجنبی بهت نیش میزنم و مسموم میشی. مرتضی گفت نترسی ها... این فقط بلده حرف بزنه. محمد گفت نمیترسم... و با ترس به من حمله کرد. من زود سوزن رو فرو کردم توی دستش. جیغ کشید که آی به دادم برسین مصطفا بهم نیش زد. مادرم هراسون اومد توی حیاط. بابامم اومد. محمد روی زمین ولو شده بود و جیغ می کشید که اي واي... مصطفا بهم نیش زد. مرتضی هم بالا پایین می پرید و می گفت این جادوگره. به محمد نیش زد. منم خونسرد بودم و چیزی نمیگفتم . بابام پرسید چی شده؟ محمد گفت مصطفا به من نیش زد. مسموم شدم. دارم می میرم. بابام گفت پاشو خجالت بکش این حرفا چیه میزنی؟ و از من پرسید چی شده؟ گفتم هیچی. اینا شنیدن شما از من تعریف کردین و مادرمم گفت مصطفا لاغره، اومدن ولاغری منو مسخره کردن بعدش اومديم تو حیاط تا ببينيم تو ميدون جنگ اسب لاغر به درد ميخوره يا گاو چاق .... اينو از كتاب سعدي ياد گرفته بودم... بابام خيلي خوشش اومد و یه لگد به محمد و یه سیلی به مرتضی زد و به من گفت پسرم برو درست رو بخون
مرتضی از فرداش به همه ميگفت: با مصطفا دعوا نکنین ها... جادوگره... مثل مار نیش میزنه. مادرمم ميگفت الله اكبر... اين مصطفا اولياءاللهه با اين لاغريش به محمد به اون گندگي نيش زد
بخت تو پر از نشيب باشد اي دوست هر دورة آن عجيب باشد اي دوست
اين سختي عمر، سهل و آسان گذرد چك پول اگر به جيب باشد اي دوست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از حاصل عمر، آهها در دست است گر خنده بُوَد، به غصهاي پيوست است
خوش باش كه هر كوچه كه سهم من و توست، از اول و تا آخر آن بنبست است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صبح است و رخ ماه تو را دارم دوست آن قوس كمرگاه تو را دارم دوست
وقتي كه لبت سست شود از بوسه، خرسندي آن آه تو را دارم دوست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مگذار چو شب، صبح تو كوتاه كنند مگذار چو غم، خنده ی تو آه كنند
يعقوب مشو برو به كنعان و بگرد مگذار كه يوسف تو در چاه كنند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هم وصل شود تمام، هم رنج فراق گاهي است كلاغ، گاه بلبل در باغ
داناست كسي كه در سر اين كش و قوس نوشيد شرابي كه در آن است چراغ
ــــــــــــــــــــــــــ
من فاختهام خانه ی من دربهدري است از جوجه ی من مرا خبر بيخبري است
در جنگل زندگي فغانم كوكوست چون خانه و بچهام به پيش دگري است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تنها شدهام. گوشة دنجي هستم دلباختة دختر فنجي هستم
اينجاست همان خطر كه آن تايتانيك غرق است چه جاي من كه لنجي هستم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كي باشد و كي كه ما نشينيم به هم دستي بزنيم و پا بكوبيم به غم
قدر دل يكدگر بدانيم و سپس موي تو كنم شانه تو ريزيش به هم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امشب به برم شراب ميبايد و نيست عطر سخن كتاب ميبايد و نيست
بر حال خراب و دل واماندة من آن نغمة آن رباب ميبايد و نيست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امشب به برم شراب ميبايد و نيست در مردم چشم خواب ميبايد و نيست
بيهوده چه پرسم ز كسي ماه كجاست در ابر خدا جواب ميبايد و نيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا ابري و دلگير است امروز خيابان هم پر آژير است امروز
دلم خواهد روم تا كوچة دوست ولي هر دم روم دير است امروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوش آن كشته كه شمشيرش تو باشي دلش زخمي شود، تيرش تو باشي
چو فردا در بهشتش مينشانند، شوي حوا و تقديرش تو باشي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من الكل اكتشاف رازي خوردم سرمست شدم دوباره بازي خوردم
رفتم به خيابان و ندانم كه چرا شلاق ز دست شخص قاضي خوردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من خسته شدم. بار مرا كوه نبرد طوفان مرا كشتي آن نوح نبرد
اين مردم ما ز غصه جوك ميگويند يعني كه كسي به دل جز اندوه نبرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بشنو ز زبان زنم اين حرف مكرر فرياد ز شوهر
بشنو تو همينطور هم از هر زن ديگر فرياد ز شوهر
شوهر نگو و خان بگو و بگو ماشاالله! اِيول داره والله
اين خستة افتادة زن نيز تو بنگر فرياد ز شوهر
آسايش و عيش و خوشيِ خانه چه كس كرد؟ معلومه ديگه مرد
زن فرفره آسا بدود اينور و اونور
فرياد ز شوهر
گر سرفه كند مرد، كشد دست ز هر كار طفلي شده بيمار!
زن كار كند گرچه شود چون گلِ پرپر فرياد ز شوهر
بارِ همة خانه به دوشِ زنِ خانه باقيش بمانه
خوابيدن و خوردن بلده مرد دلاور فرياد ز شوهر
گر زن ز سحر ثانيهاي هم ننشستهاست، گر خستة خستهاست
دستور دهد مرد به او: شام بياور! فرياد ز شوهر
پر كار و پر از بار شود روز چو استر اين شير زنِ خر
شب پيشيِ نازياست ملوسانه به بستر
فرياد ز شوهر
قانون طبيعت نَبُوَد سلطة مردان افسوس از انسان
قانون طبيعت شده قانون قويتر فرياد ز شوهر
اي دختر بيچارة من شو نكني ها! بشنو تو ز زنها