بچه که بودم// مثنوی// طنز طرحی برای از رو رفتن از سوشترا
بچه که بودم، یزد بودیم. تابستون بود. شرکت نفت حیاط بزرگی به ما داده بود که باغ انار و جویبارهایی داشت که عصرها پر از آب می شد و از کنار درخت ها پیچ و تاب می خورد و از ته باغ میرفت بیرون. یه روز عصر کنار جویبار بودم و حشراتی رو که توی آب افتاده بودن، درمیاوردم تا برن... واسه خودم قصه ميبافتم
كه من ناجي حشراتم و يه روز ميان پيش من و ميگن بيا شاه ما بشو... داشتم با خودم و حشرهها حال ميكردم... بعدش رفتم تو ساختمون تا واسه جك و جونورا خوراكي بيارم. كنار پنجرهي آشپزخونه كه رسيدم، شنیدم مامانم به بابام گفت: راستي چرا همهش محمد و مرتضی رو میزنی
ولی با مصطفا کاری نداری؟ بابام گفت بیا بریم تا بهت بگم چرا...
من زودي از اونجا دور شدم و نشستم كنار جويبار و مشغول كار خودم شدم... اونام بیرون اومدن. بابام منو نشون داد و به مامانم گفت: می بینی چکار می کنه؟ حشرات رو نجات میده. حالا بیا بریم و ببینیم اون دو تا چکار می کنن.
رفتن. منم آهسته دنبال شون رفتم. دیدم محمد و مرتضی دارن سنجاقک شکار می کنن و روی اونا الکل میریزن و آتیش می زنن
. بابام گوش هر دو رو گرفت. منم يواشكي رفتم سر جام و طوری که انگار حواسم به کسی نیست، مشغول از آب گرفتن حشرهها شدم و بلند گفتم: چه لذتي داره جونوراي ضعيف رو نجات بديم و بذاريم زندگي كنن
... بابام با شنیدن این حرف به هیجان اومد و در حالی که محمد و مرتضی رو با چوب میزد
، گفت
یاد بگیرین... از این برادرتون ياد بگيرين. مامانمم گفت: این مصطفا از اولیاء اللهه...
بعد منو بوسيد
و اين ترانه رو برام خوند:
آقا مصطفا نوره// پر جيبش پوله
آقا مصطفاي قندي// اسبتو كجا ميبندي؟
زير درخت نرگس// داغتو نبينم هرگز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فدای دکمة پیراهن تو الهی دست من در دامن تو
تو که گیلاس را آهسته خوردی بده هسته به من. دل را که بردی
تو که هم غنچه هم شیرین زبانی بیا بنشین کنار شمعدانی
بخور انگور، یا سیبی، خیاری انار دانه کرده دوست داری؟
بده تا کفش هایت را ببوسم تو را نه، خاک پایت را ببوسم
بده تا دست هایت را بشویم دو تار از طرة مویت ببویم
بیا تا سیر رویت را ببینم تو آن بالا من این پایین نشینم
نمی دانم چه کردی و که بودی که آسان مغز دل از من ربودی
تو مثل عطر گل هستی؟ نه بهتر شلوغی دهل هستی؟ نه بهتر
تو زن هستی... خودِ حوای آدم همان نیمه که گم کردیم با هم
تو در این زندگی، غوغای آنی تو شور و ذوق نا پیدای آنی
تو ادراک گل و پروانه هستی تو فهم آب و خاک و دانه هستی
تو ربط صبح و گنجشکی و آواز تو معنی داده ای پر را به پرواز
تو یعنی گل درآمد... شاپرک کو؟ گل آمد. وای بر دل. پس کمک کو؟
تو یعنی زندگی دارای رنگ است که روی بوم تو خیلی قشنگ است
تو یعنی رفت باید تا کجاها به جاهایی که دارد ماجراها
تو یعنی آن طرف تر هست دریا که دارد آسمانی رنگ حالا
تو یعنی هر گره گر کور باشد شود چون غنچه ای که نور باشد
کلید آخرین قفلی و هر راز دری که بسته، با نامت شود باز
تو یعنی پازل این زندگانی تمامش با تو می گیرد معانی
اگر کم باشی از زنجیر هستی فرو پاشد ز بالا، زیر هستی
تویی در پازل هستی دل آن تمام شور و شهد محفل آن
تو آواز قناریهای مستی تپشهای رگ هر ساز هستی
جواهر گر بگویم، نیستی تو جواهر ساز گویم؟ کیستی تو؟
بگویم گل؟ ولی گل از تو روید خودم دیدم که گل موی تو بوید
تو آن چیزی که وقتی که بیاید کلید و قفل را هر دو گشاید
سوال از یاد پرسشگر شود دود جواب از ذهن پاسخگو رود زود
تو ختم هر پریشانی جمعی همه گرد تو بنشینند، شمعی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يكي از بزرگان اهل تميز
مصطفا گلياري سوشترا
چون يكي از بزرگان اهل تميز هستم، صبحي كه زود بود، از خانه بيرون زدم و از شانس خوبي كه دارم، يك تاكسي در بازِ پر از مسافر گيرم آمد. نشستم وسط و جيكم هم در نيامد. يكي از مسافرها داشت ميگفت: راستش بنده بيتقصيرم ولي معتقدم حالا كه صنعت پل سازي اينقدر پيشرفت كرده، بهتره بريم و همة پلهاي قديمي و باستاني و زورخونهاي رو از همه جاي ايران جمع كنيم و بياريم بذاريم وسط خيابوناي تهرون.
جيكم در آمد و نسنجيده گفتم: ببخشين... پل زورخونهاي؟
گفت: آره ديگه... همين پُلاي عابر كه عابر زورش مياد از روش بره.
راننده دستي به سبيل چخماقيش
كشيد و گفت: قانونم ميگه بايد از رو برن... ضمنا منم معتقدم بايد همة پُلاي شهرا رو بيارن اينجا تا مردم از رو برن.
گفتم: ميبخشين! آخه اينم شد طرح؟ مثلاً بريم سي و سه پلو از اصفهان بياريم و بذاريم وسط تهرون كه چي بشه؟ مسافر گفت: با يه تير دو نشون ميزنيم... تير اول: به دليل ازدحام پل، مردم مجبور ميشن واسه رفتن به اون طرف خيابون، از رو پل برن. پرسيدم: منظورتون اينه كه ديگه كسي از زير نره؟ چشمگي نثارم كرد و گفت: آره ديگه... همه بايد از رو برن.
با این که خیلی وقت بود از رو رفته بودم، گفتم: خاصيت دومش چيه؟ گفت: خاصيت دوم رو ضمن حرفام زدم و شما نگرفتي.
باز هم نگرفتم و گفتم: گيرم كه اين كارو كرديم. اون وقت شهرهاي ديگهاي كه پلهاي باستاني شونو به تهران هديه كردن و بدون جاذبههاي گردشگري موندن، چيكار كنن؟ گفت: همون كاري كه حالا ميكنن. يعني بيمصرف موندنِ جاذبههاي توريستي.
خاموش شدم و گفتم: خداييش منكه از رو رفتم.
رسيديم به پل سيدخندان. راننده از رو رفت. من و همهي مسافرها هم از رو رفتيم. شما چطور؟ هنوز از رو نرفتين؟