خاطرات مشاور

پروندهی سولماز عزیزی، 40 ساله، شیراز... نام و نشانها مستعارند.

با بچهای که پروفسور نمیشود چه کنم؟

مصطفی گلیاری

sooshtraa@yahoo.com

از بیمارستان که بیرون آمدم، گوشیِ خاموشم را بیدار کردم و در جیبم گذاشتم. کمی بعد ویبره‏‏ اش لرزید و لرزید. حساب لرزش‏ هایش از دستم در رفت. صبوری پیشه کردم و تا خانه نگاهش نکردم. دهان و گلویم درد می‏ کرد. پر از بخیه بود. زبانم را آهسته در دهانم چرخاندم. نخ‏ های بخیه را حس کردم. باید حواسم را جمع می‏ کردم و آنها را به جای چیزهایی که معمولاً پس از غذا خوردن در دهان می‏ مانند، اشتباه نگیرم و بیرون نکشم. خواستم بخیه‏ ها را بشمارم. نشد! با گوشی که همچنان می‏لرزید، از دهانم عکس گرفتم و نگاهش کردم. کنار زبانم هم بخیه داشت. با نخ ابریشمی سیاه. به خودم گفتم: «این مصداقِ ضرب المثل زبانم مو درآورد است.» در خانه به گوشی نگاه کردم. دیگر نمی‏ لرزید. در چند روزی که نمی‏توانستم به گوشی جواب بدهم، بیشتر از سیصد و پنجاه اس.ام.اس آمده بود. مقداری از آنها را خانم «سولماز عزیزی» فرستاده بود. او را به یاد داشتم. یک ماه پیش برای مشاوره تلفن کرده بود. وقتی از او پرسیدم در چه زمینه‏ ای مشاوره می‏خواهد، گفت: «پسرم عقب افتاده‏ س. هوشش نسبت به بچه‏ های دیگه خیلی پایینه.» پس از نیم ساعت حرف زدن، این اطلاعات را به دست آوردم:

«هوشش خیلی پایینه! واسه نمونه حتی یکی از تست‏های هوش رو جواب نمیده. دوشنبه‏ پیش خونه‏ مادرِ همسرم دعوت بودیم. همه بودن. از سه روز قبل روزی چند ساعت با فراز کار کردم و هی تستِ هوش زدیم. بهش قول داده بودم اگه تو مهمونی جواباش درست باشه، بهش جایزه میدم. مطمئن بودم به خاطر اون جایزه، انگیزه پیدا می‏کنه آخه یه عروسک داره که عاشق‏شه ولی چون دیدیم فراز پسره و نباید با عروسک بازی کنه، ازش گرفتیمش. البته اعتراض نکرد فقط تا مدتی با چیزی بازی نکرد و بعدش رفتارش عادی شد. شبِ مهمونی هر کس هنرهای بچه‏ شو نشون داد. فراز منو حسابی ضایع کرد! انگار لج کرده بود که جواب نده.» پرسیدم: «غیر از عروسکش، چیز دیگه‏ ای هم بوده که به عنوان تنبیه ازش گرفته باشین؟» گفت: «اگه شما معتقدین که بچه‏ ها رو نباید تنبیه کرد، کاملاً مخالفم. بچه باید بفهمه کار خوب پاداش داره، کار بد هم مجازات... لطفاً با این سؤال‏ها منو زیر سؤال نبرین!» توضیح دادم قصدم ریشه‏ یابی مشکلات است و اصولاً معتقدم کسی را نباید زیر سؤال برد و به جای این‏که دنبال مقصر بگردیم، خوب است دنبال راه چاره باشیم.» آرامشش را به دست آورد و گفت: «وقتی که یک ساله بود، یه لحافِ کوچولو داشت. عادت کرده بود گوشه‏ی لحاف رو به گونه‏ خودش بکشه. این کار باعث می‏شد خیلی زود خوابش ببره. تقریباً یک سال گذشت و وابستگی فراز به لحافش خیلی زیاد شد. هر جا می‏رفتیم، باید لحاف کهنه‏ شو با خودمون می‏بردیم وگرنه خوابش نمی‏برد. ما فکر کردیم این وابستگی در آینده روش اثر بذاره و یه آدم وابسته بشه. این بود که سعی کردیم قانعش کنیم باید لحافش رو عوض کنه. هر وقت می‏خواستیم لحافش رو بگیرم، مقاومت می‏کرد. مستأصل شدیم. یکی از دوستام کتابی بهم داد که مربوط به عرفان یه سرخپوست به اسم «دون خووان» بود. کتابش قدیمی بود ولی دوستم می‏گفت راهکارهای جدیدی داره. کتاب رو خوندم. یه جاش نوشته بود: «یه آقایی پسری داشته که پدرش رو قبول نداشته. دون خووان بهش میگه به چند نفر که ظاهر خشنی دارن بگو توی یه کوچه‏ خلوت به پسرت حمله کنن و اونو حسابی بترسونن بعد تو از راه برس و طبق قرار قبلی، مهاجم‏ ها رو کتک بزن و فراری‏شون بده تا پسرت ببینه تو چه قهرمانی هستی.» یه جا دیگه نوشته بود پسربچه‏ ای بوده که اصلاً حرف گوش نمی‏کرده. دون خووان میگه بگرد و مرده‏ شور خون ه‏ای پیدا کن که پسری به سن پسرت مُرده و اونجاس. بعد پسرت رو وادار کن به جسد دست بزنه و نیم ساعت باهاش تنها باشه.» با خوندن اون کتاب تصمیم گرفتیم لحاف رو به زور ازش بگیریم و جلو چشمش پاره‏پاره کنیم و یه لحاف جدید بهش بدیم. همین کار رو کردیم و نتیجه‏ خوبی گرفتیم چون همین که لحاف جدید رو بهش دادم، با آرامش خوابید و دیگه از لحاف قدیمی حرفی نزد.»

گفتم: «انگار فراز قبلاً در برابر گرفتن وسایلش مقاومت می‏کرده. از کی این طور شد که دیگه اعتراض نمی‏کرد؟» چندی درنگ کرد و گفت: «حق با شماس! حالا که فکرشو می‏کنم، می‏بینم از اون شب به بچه‏ رام و حرف گوش‏کنی تبدیل شد... به نظر شما کارمون بد بوده؟» برایش توضیح دادم که به جای سرزنش کردن خود برای اشتباهات گذشته، خوب است بیاموزیم آن اشتباه را دیگر تکرار نکنیم. سپس از او خواستم درباره‏ی یکی دو تا از تست‏ها و بازی‏های فکریِ فراز توضیح بدهد. سطح آنها برای سنِ فراز بسیار بالا بود. این را به او یادآوری کردم و پرسیدم: چرا؟» توضیح داد از روزی که فراز متولد شد، با او تمرین‏های هوش کرده تا بزرگ‏تر که شد، به تیزهوشان برود. این مادرِ مهربان‏تر از دایه، با خواندن کتاب‏های سنگین برای فراز،  و به‏ کار بردن جمله‏ های ادبی هنگام حرف زدن با او، و بازی‏هایی که از صبر و کاسه‏ هوشِ فراز بیشتر بوده و هست، به نتیجه‏ ای که می‏خواست، نرسیده بود و فرازش به نظر «کانا» می‏آمد. توقعِ زیادی که از پسرش داشت، این بود که جلوتر از سن خودش رشد کند. معمولاً پسرها از دخترها دیرتر راه می‏ افتند و به زبان می‏آیند ولی فراز از بیشتر پسرها زودتر به این مرحله رسیده بود و نشان می‏داد کودک مستعدی است. فشارهایی که خارج از محدوده‏ توان او بود، خیلی زود از فراز کودکی ساخت که بین آن همه سؤال عجیب و بازی‏های فکری سرگردان شد. و ندیده نگیریم که آموزش‏هایی که به او می‏دادند، با انگیزه‏ی رشد هوشی او نبود زیرا می‏خواستند با او پز بدهند و در مهمانی‏ها بگویند: «این منم طاووس عِلّیین شده!»

فراز از بین اسباب‏ بازی‏ها و وسایلش به عروسک و لحافش علاقه و وابستگی داشت که آنها را با زور و خشونت از او گرفتند. تأثیری که این دو کار روی فراز گذاشت، از دست دادن انگیزه‏ های اعتراض بود. بگذارید کمی هم درباره‏ی مکتب‏های گوناگونی بگویم که حتی در دکه‏ های سیگارفروشی هم عرضه می‏شوند. تعصبی روی مکتب‏های خودمان ندارم اما می‏گویم کسی که روی دریا نشسته، قبل از آن که به دریاهای دیگر سر بزند، خوب است از دریای زیر پای خودش بچشد. نمی‏خواهم عرفان‏های هندی و مایایی و سرخپوستی و... را نقد کنم فقط می‏خواهم بگویم مولوی خودمان می‏گوید: «چون سر و کارت به کودک اوفتاد/ پس زبان کودکی باید گشاد// نوپدر با کودکش تی‏تی کند/ گرچه عملش هندسه‏ ی گیتی کند». با هر سنی باید به اندازه‏ فهمش حرف زد و رفتار کرد و از او انتظار داشت. و این یعنی «عدالت» زیرا در تعریف «عدل» گفته‏ اند: «قرار گرفتن هر چیزی سر جای خودش». کلاغی که بخواهد راه رفتن کبک را بیاموزد، راه رفتن خودش را نیز از یاد خواهد برد. عرفان ما می‏گوید: «تکلیف مالا یُطاق» نکنید یعنی به اندازه‏ی توانِ هرکس از او وظیفه بخواهید. عرفان ما می‏گوید: «کَلِّم النّاس علی قَدرِ عُقولِهِم» یعنی با هر کس به اندازه‏ی فهمش حرف بزنید! و از همه مهم‏تر، رسول گرامی خداوند(ص) فرمود: «کودکان تا هفت سالگی ارباب خانه‏ اند.» و می‏بینیم که دانش امروز نیز می‏گوید بچه‏ ها تا هفت سالگی به رشدی نرسیده‏ اند که بتوانند خیر و شر را از هم تشخیص بدهند ناچار اگر خطایی کردند، بازخواست نشوند. حافظ هم این نکته را با زبان عرفانی خودش چنین گفته: «دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی/ بخورد خونم و در شرع نباشد گنهش» یعنی اگر کودکی خطایی کند، در شرع گناهی برایش نمی‏ نویسند.

وقتی که این‏ها را به مادر فراز گفتم، افسوس خورد و لحنش از گریه خیس شد. برای این‏که کمی او را شاد کنم، شعری فکاهی برایش خواندم که وقتی که در حوزه بودم، آموخته بودم: «شَیئانِ عجیبانِ هوَ أبرَدُ مِن یخ/ شَیخً یَتَصَّبی و صَبیً یَتَشَیَخ!» یعنی دو چیزند که عجیبند و از یخ سردترند: پیری که چون کودکان رفتار کند و کودکی که چون پیران باشد. اگر پیرمردی بگوید «جیزه، پوفه، قاقا، بَبَعی، ادی قودی»، بسی لوس است. اگر کودکی هم مانند دانشمندان حرف بزند و معنی سخنان خود را نفهمد، باز هم لوس و خنده‏ آور است. از سویی وقتی که به کسی فشار می‏آوریم که باید این را یاد بگیری وگرنه عروسکت را از تو خواهم گرفت، اگر جلو مهمان‏ها شیرین زبانی نکنی وای به حالت، و اگر به جای میلک شیک موز و کلافه گلاسه و قسطنطنیه بگویی قاقالی‏ لی، تنبیه خواهی شد، تکلیف اعتماد به‏ نفس آن بچه معلوم است: خراب خواهد شد و کسی که اعتماد به‏ نفسش پایین بیاید، استعداد و حافظه و تمرکز و همه چیزش ویران خواهد شد. همین اعتماد به‏ نفس که در پیشرفت ما اهمیت بسیاری دارد، در کودکی به راحتی تخریب می‏شود اگر مراقب رفتارمان نباشیم. هنگامی‏که از کودکی بچه‏ ای را سرزنش می‏کنیم یا به او فرمان می‏دهیم و یا برای قبولاندن عقایدمان به او زور می‏گوییم، آن بچه به یکی از انواع «عقده‏ اختگی» دچار می‏شود و در جامعه همه می‏توانند به او زور بگویند و حقش را بخورند. یکی از عواملی که اعتماد به نفس فراز را تخریب کرده بود، همبازی او بود: افشینِ هفت ساله.

مادر فراز می‏گفت: «افشین چند سال از فراز بزرگ‏تره که خیلی حاضرجواب و جسوره. همون دوستم که دون خووان رو بهم معرفی کرد، یادم داد که باید بذارم افشین و فراز با هم بازی کنن تا فراز یاد بگیره از حقش دفاع کنه. منم گوش کردم و وقت‏ هایی که افشین زیاده‏ روی می‏کرد و فراز رو گریه مینداخت، به فراز می‏گفتم خودت باید مبارزه کردن رو یاد بگیری. پدرش هر شب باهاش تمرین می‏کرد که اگه کسی سرش داد کشید یا چیزی ازش گرفت، واکنشش باید چی باشه. با هم بازی می‏کردن. باباش ادای افشین رو درمیاورد و به فراز زور می‏گفت. سرش داد می‏کشید و هلش می‏داد. منم از فراز می‏خواستم دفاع کنه و کوتاه نیاد.» نتیجه‏ این کارها ترسو شدن فراز بود. ترسی که چون به مرور در او رسوب کرده بود، مدت‏ها طول می‏کشید تا لایروبی شود. و برای این کار لازم بود خیلی چیزها تغییر کند: عقاید پدر و مادرش درباره‏ هوش و استعداد او، عوض شدن هم بازی، تغییر مهدکودک، کاهش فشارها، تغییر بازی‏ها از آموزشی به تفریحی، متوقف شدنی بازی‏های تهاجمی و دفاعی و رواج بازی‏هایی که جست و خیزهای نرم دارد، برداشتنِ نرده‏ های تخت، خاموش شدن تلوزیون هنگامی که فراز کارهای دیگری دارد مثل غذا خورد، بازی کردن، استراحت، و...

دو هفته پس از این مشاوره، مادر فراز تلفن کرد: «حال من و همسرم و پسرم خیلی خوبه. حتی یک بار هم سرزنشش نکردیم. بازی‏های فکری رو تعطیل کردیم و با اسباب‏ بازی‏های معمولی بازی می‏کنه ولی گاهی سراغ تست‏هاش میره و سؤال‏هایی رو که قبلاً نمی‏تونست جواب بده، به‏ خوبی جواب میده.» و پرسید: «دیگه هیچ‏وقت نباید بازی فکری کنه؟» توضیح دادم تا دو هفته‏ دیگر فقط بازی کند سپس بازیهای فکریِ متناسب با سن خودش تهیه کنند.»

تحلیلی کوتاه

ریشه‏ مشکلات این پرونده از جایی آغاز شد که پدر و مادر فراز دیر بچه‏ دار شدند و چون همیشه در آرزوی فرزندی تیزهوش بودند، برایش ریاضت‏ های سخت و تمرین‏های دشواری طراحی کردند. خیلی طبیعی است که بچه‏ ای، قبل از این‏که به سن مناسب برسد، برای مثال نتواند تشخیص بدهد که حجم لیوانی باریک و بلند با حجم فنجانی که دو برابر قطر دارد و ارتفاعش نصف لیوان است، یکی است! او این معماها را درک نمی‏کرد و سرزنش می‏شد که تو «کانایی». انگیزه‏ چشم و هم‏چشمی هم سبب شد فراز سرکوب شود و غیر از این که لج کند، استعدادش رنگ ببازد. ببینید! هر کس استعداد خاصی دارد. یک نفر ریاضی را خوب می‏فهمد. یکی دیگر برای علوم انسانی مستعد است. آن یکی جان می‏دهد که رشته‏ های فنی بخواند، و یک نفر هم شاید در تقلید صدا، شعبده‏ بازی، کشف معماهای پلیسی و... استعداد داشته باشد. قرار نیست همه ارشمیدوس و انشتین و پروفسور حسابی شوند. جهان ما متنوع است، استعدادها نیز هم. اگر استعداد واقعی فرزندمان را کشف کنیم و در همان زمینه به او آموزش بدهیم، شک نکنید که در آن رشته، استادی بی‏ بدیل خواهد شد.

از دیگر عواملی که بر فراز اثر بدی گذاشت، استفاده از فرمول‏هایی بود که که به فرهنگ ما تعلق ندارد. فرهنگ ما هرگز نمی‏گوید برای این‏که بچه‏ ای سر به راه داشته باشید، او را بترسانید. ما هرگز نمی‏گوییم اگر می‏خواهی پسرت از تو حساب ببرد، به چند نفر چاقو کش بگو کارد بر حلقش بگذارند و تو مانند زورو برس و نجاتش بده. ما می‏گوییم: «بچه‏ ها آینه‏ رفتار و کردار و گفتار بزرگ‏ترها هستند: خودت شجاع باش تا فرزندت شجاع شود. اعتماد به نفس داشته باش و دروغ نگو تا فرزندت نیز چنین شود.»

بال‏های پرنده را قیچی کردند و گفتند بپر! این همان کاری است که برخی‏ ها با فرزندان خود می‏کنند. اعتماد به‏ نفسش را می‏گیرند، استعدادش را کور می‏کنند، سرکوبش می‏کنند و چندین و چند زخم دیگر به جان و دلش می‏زنند، آن‏وقت افسوس می‏خورند که چرا بچه‏ های فلانی باعرضه و بالیاقت و ممتازند ولی بچه‏ ما گیج و عقب افتاده است. دکتر شریعتی کتابی دارد به اسم «پدر، مادر، ما متهمیم!» قانون الهی می‏گوید «از دو نطفه‏ سالم جنینی سالم شکل می‏گیرد» و اگر خراب شد، ما متهمیم.