خاطراتم را به من برگردانید
انگشت هایم خوب کار نمی کنند. مرده بودم. حالا چند روزی است زنده شده ام. این کامپیوتر خودم نیست. رمز، یعنی پسورد آیدی خودم را از یاد برده ام. نمی دانستم وقتی کسی می میرد و زنده می شود، بعضی چیزها را از یاد می برد. پسورد وبلاگم را هم از یاد برده بودم. کسی که سه چهار مطلب به نام من در وبلاگم نوشته بود، پسوردم را می دانست. او آن را به یادم آورد. من خیلی چیزها را از یاد برده ام. چهار بار به مغزم شوک داده اند. شوک خیلی بد است. تو رو به مرز مرگ می برد. باید شانس بیاوری که از آن مرز برگردی. من چهار بار رفتم و برگشتم. یادم باشد بعدا درباره ی آقای دکتر حسینی چیزهایی بنویسم. او البته کسی نبود که فرمان شوک ها را داده بود ولی او کسی بود که می خواست مرا ترور شخصیت کند. قصه اش را بعدا برایتان تعریف می کنم.
خیلی ها به من کمک کردند. اسم بعضی ها را می شناسم و بعضی ها را نمی دانم: خانم رویا احمدی، خانم نغمه ی دریا، خانم نسرین بابایی، و چند نفر دیگر که حالا یا اسم شان یادم نمی آید یا خانم احمدی اسم شان را به من نمی گوید. حالا حالم خوب است ولی تمام خاطرات بیست روز پیش به این طرف را از یاد برده ام. امروز که پسورد وبلاگم را از زبان نغمه ی دریا شنیدم بخش عظیمی از خاطراتم را که به دختر نسیم و شهلا مربوط می شود، یادم آمد. دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
آن سه مطلبی را که پیش از این نوشته در وبلاگم گذاشته شده، با انگشت های من نوشته نشده. آنها را نغمه ی دریا نوشته تا چراغ این وبلاگ خاموش نشود. دلم می خواهد زهرا و دختر نسیم و شهلا و خیلی های دیگر که اسم شان یادم نیست با من تماس بگیرند. من دنبال خاطراتم هستم. تلفنم را می نویسم چون دیگر در جای گذشته و در شماره تلفن گذشته نیستم: ۰۹۳۷۲۳۸۹۸۶۵ لطفا با من تماس بگیرید و هر چه از من می دانید برایم تعریف کنید یا در بخش نظر خواهی وبلاگم بنویسید. و اگر کسی پسورد آیدی مرا می داند آن را به من بگوید. راستی.... مرسا کیست؟ آیا همان است که در خاطراتم رنگی تیره دارد؟