پشت دیوارهای سرد
آن روز گذشت و فردایش بیرون رفتم تا کمی خرید کنم. بقالی که یزدی است و رفتار محترمانه ای دارد، با لبخند گفت: مبارکه... مثه اینکه قراره تو خونه تون عروسی بشه. چشم هایم گرد شد و پرسیدم: عروسی؟ گفت آره دیگه... عمه میری می خواد با یه جوون تهرونی ازدواج کنه. جوابی ندادم و کیسه ی خریدهایم را گرفتم و شتابان به خانه رفتم. دم در بودم و دنبال کلیدم می گشتم که حاج خانم همسایه گفت: سلام... حال تونه خوبه؟ حال عروس خانوم چطوره؟ پرسیدم: کدوم عروس خانوم؟ با لخند گفت: عمه میری دیگه. جوابی ندادم و از پله ها بالا رفتم. و خلاصه به زودی از قصاب و بقال و سبزی فروش گرفته تا آؤانس و خرازی و رفتگر محله، از ازدواج عمه میری با جوانی تهرانی حرف می زدند.
او چند هفته ای در خانه ی ما ماند و مقداری لباس مد روز خرید و روزی بی خبر و بی خدا حافظی به شهر خودش رفت. ما نگران بودیم که مبادا اتفاقی افتاده باشد ولی پس از چند روز عمه حوری زنگ زد و با آه و ناله و گریه و زاری گفت: بیچاره شدیم. عمه میری بی این که از کسی اجازه بگیرد و مشورت کند با مردی کانا و عقب افتاده که همشهری خودمان است، ازدو.اج کرده و شبی پرهیجان را پشت سر گذاشته و فردایش برادرها و مادرش با هزار بدبختی و رنج و خرج کردن مقدار زیادی پول طلاقش را گرفتند.
او هنوز سالی دو بار به تهران می آید و با التماس از بیست دکتر وقت می گیرد و آخرش پیش هیچ یک نمی رود و به اصرار نسرین پیش دکتر اعصاب می رود و چون به خانه می آید درحالی که دندان غروچه می کند، می گوید: دیدی؟ دکتره ی بی سواد به من میگه خانم تو واسواس داری.... بعد همه ی قرص ها و آمپول ها را ریز ریز می کند و توی چاه مستراح می ریزد.
روزی به او گفتم میری خانم شما وسواس دارین. حالا نیم ساعته که حواسم به شماس. شما نیم ساعته دارین این دو تا لیوان رو می شورین. جوابی نداد. از فردا به سلامم جواب نداد و هر جا که من بودم، راهش را کج می کرد و دور می شد. و من فهمیدم هر کس به میری بگوید تو وسوس داری، او از آن شخص متنفر می شود و هر طور شده زهرش را می ریزد. من هم البته خامی کردم و چند بار دیگر که در آشپزخانه در حال دزدکی غذا خوردن بود، دستگیرش کردم و به او گفتم من می تونم وسواس شما را درمان کنم. بیا و همکاری کن تا این حالت را از شما دور کنم. او لقمه را بلعید و سرفه کرد و وانمود کرد غذا نمی خورده و آب دهانش به حلقش پریده. این را هم بگویم که او هرگز با ما سر سفره نمی نشست و با این که سفره را با وسواس کامل پهن می کرد و برای همه غذا می کشید، خودش گوشه ای می نشست و غذا خوردن ما را نگاه می کرد و به چیزی لب نمی زد. بعد سفره را با وسواس جمع می کرد و به آشپزخانه می برد و دزدکی چند لقمه ی چرب و درشت می خورد و دهانش را هم نمی شست و جلو تلویزیون کز می کرد. روزی در آشپزخانه به او گفتم این یکی از نشانه های بیماری وسواسه. شما سر سفره غذا نمی خورین ولی یواشکی میرین آشپزخونه و تند تند چیز می خورین. این خوب نیست. بهتره مثل همه سر سفره بشینین و با همه غذا بخورین. او اخم کرد و زیر لب چیزی گفت و شتابان به آشپزخانه رفت و مشغول ظرف شستن شد.
این طوری شد که میری دشمن من شد. چیزهای دیگری هم بود. مثلا به او می گفتم اگه می خوای ماست بخوری، با انگشت نخور. واسه خودت با یه قاشق تمیز بریز تو یه ظرف و ماست بخور. یا وقتی که میری مستراح، یه آفتابه آب بریز دنبال خودت تا رفیقان هنرت رو نبینن. او از این حرف ها خیلی بدش می آمد و هر شب که نسرین از شرکت بر می گشت، او را به اتاق پروچیستا می برد و توی گوشش فت فت می کرد و فتنه ای راه می انداخت.