پشت دیوارهای سرد

قسمت دوم

آن روز گذشت و فردایش بیرون رفتم تا کمی خرید کنم. بقالی که یزدی است و رفتار محترمانه ای دارد، با لبخند گفت: مبارکه... مثه اینکه قراره تو خونه تون عروسی بشه. چشم هایم گرد شد و پرسیدم: عروسی؟ گفت آره دیگه... عمه میری می خواد با یه جوون تهرونی ازدواج کنه. جوابی ندادم و کیسه ی خریدهایم را گرفتم و شتابان به خانه رفتم. دم در بودم و دنبال کلیدم می گشتم که حاج خانم همسایه گفت: سلام... حال تونه خوبه؟ حال عروس خانوم چطوره؟ پرسیدم: کدوم عروس خانوم؟ با لخند گفت: عمه میری دیگه. جوابی ندادم و از پله ها بالا رفتم. و خلاصه به زودی از قصاب و بقال و سبزی فروش گرفته تا آؤانس و خرازی و رفتگر محله، از ازدواج عمه میری با جوانی تهرانی حرف می زدند.

او چند هفته ای در خانه ی ما ماند و مقداری لباس مد روز خرید و روزی بی خبر و بی خدا حافظی به شهر خودش رفت. ما نگران بودیم که مبادا اتفاقی افتاده باشد ولی پس از چند روز عمه حوری زنگ زد و با آه و ناله و گریه و زاری گفت: بیچاره شدیم. عمه میری بی این که از کسی اجازه بگیرد و مشورت کند با مردی کانا و عقب افتاده که همشهری خودمان است، ازدو.اج کرده و شبی پرهیجان را پشت سر گذاشته و فردایش برادرها و مادرش با هزار بدبختی و رنج و خرج کردن مقدار زیادی پول طلاقش را گرفتند.

او هنوز سالی دو بار به تهران می آید و با التماس از بیست دکتر وقت می گیرد و آخرش پیش هیچ یک نمی رود و به اصرار نسرین پیش دکتر اعصاب می رود و چون به خانه می آید درحالی که دندان غروچه می کند، می گوید: دیدی؟ دکتره ی بی سواد به من میگه خانم تو واسواس داری.... بعد همه ی قرص ها و آمپول ها را ریز ریز می کند و توی چاه مستراح می ریزد.

روزی به او گفتم میری خانم شما وسواس دارین. حالا نیم ساعته که حواسم به شماس. شما نیم ساعته دارین این دو تا لیوان رو می شورین. جوابی نداد. از فردا به سلامم جواب نداد و هر جا که من بودم، راهش را کج می کرد و دور می شد. و من فهمیدم هر کس به میری بگوید تو وسوس داری، او از آن شخص متنفر می شود و هر طور شده زهرش را می ریزد. من هم البته خامی کردم و چند بار دیگر که در آشپزخانه در حال دزدکی غذا خوردن بود، دستگیرش کردم و به او گفتم من می تونم وسواس شما را درمان کنم. بیا و همکاری کن تا این حالت را از شما دور کنم. او لقمه را بلعید و سرفه کرد و وانمود کرد غذا نمی خورده و آب دهانش به حلقش پریده. این را هم بگویم که او هرگز با ما سر سفره نمی نشست و با این که سفره را با وسواس کامل پهن می کرد و برای همه غذا می کشید، خودش گوشه ای می نشست و غذا خوردن ما را نگاه می کرد و به چیزی لب نمی زد. بعد سفره را با وسواس جمع می کرد و به آشپزخانه می برد و دزدکی چند لقمه ی چرب و درشت می خورد و دهانش را هم نمی شست و جلو تلویزیون کز می کرد. روزی در آشپزخانه به او گفتم این یکی از نشانه های بیماری وسواسه. شما سر سفره غذا نمی خورین ولی یواشکی میرین آشپزخونه و تند تند چیز می خورین. این خوب نیست. بهتره مثل همه سر سفره بشینین و با همه غذا بخورین. او اخم کرد و زیر لب چیزی گفت و شتابان به آشپزخانه رفت و مشغول ظرف شستن شد.

این طوری شد که میری دشمن من شد. چیزهای دیگری هم بود. مثلا به او می گفتم اگه می خوای ماست بخوری، با انگشت نخور. واسه خودت با یه قاشق تمیز بریز تو یه ظرف و ماست بخور. یا وقتی که میری مستراح، یه آفتابه آب بریز دنبال خودت تا رفیقان هنرت رو نبینن. او از این حرف ها خیلی بدش می آمد و هر شب که نسرین از شرکت بر می گشت، او را به اتاق پروچیستا می برد و توی گوشش فت فت می کرد و فتنه ای راه می انداخت.

 

پشت دیوارهای سرد

مقدمه

ننه و میری از اول پاییز هشتاد و شش به خانه ی ما آمده بودند. میری تا چندی پیش پیر دختری پنجاه ساله و کوتاه قامت و سیه روی و زشت بود. اخلاق هم نداشت. هر سوء تفاهم پیش پا افتاده ای را   ماه ها کش می داد. نکته ی بعدی را که هیچ اغراقی در آن نیست، برای کسانی می نویسم تا معلوم شود من یعنی مصطفا با عمه میری لج نیستم و در دلم هیچ کینه ای از او ندارم. او برای شستن دو لیوان و یک قاشق نیم ساعت وقت می گذاشت. به شما حق می دهم که حرف مرا باور نکنید ولی اگر سه روز ناچار شوید با او هم خانه باشید و کورنومتر هم داشته باشید، نیم ساعت مرا با یک درجه تخفیف به 29 دقیقه کاهش می دهید. باید خوب و مخفیانه نگاهش کنید تا ببینید او مدت ها گوشه ای از لیوان یا قاشق را می ساید. انگار بچه ی کوچکی را به حمام برده زیرا با ظرفی که می شوید، حرف می زند و آن را نیشگون می گیرد و دندان غروچه می کند. گاهی هم اگر ببیند ظرفی را که می شوید، طبق سلیقه ی او پاکیزه نشده، آن را گاز می گیرد و دشنامش می دهد.

از هنرهای دیگرش غیبت کردن است. عمه میری دوست دارد توی سینی بسیار بزرگی که قدیمی ها به آن می گفتند مجمعه، یک عالمه عدس بریزد و سر صبر، عدس ها را  پاک کند. او معتقد است وقتی که کسی کاری می کند که دست هایش درگیر کارند، نباید بگذارد زبان و دهانش بیکار باشد بنابراین با ننه یا آقای باقری یا سارا یا نسرین بالذتی شگفت انگیز غیبت می کند. البته همیشه نمی تواند نسرین را گیر بیندازد زیرا نسرین هفت و ده دقیقه ی صبح به شرکت می رود و بین نه و نیم تا یازده شب برمی گردد. از این که نگذریم، عمه میری افزون بر غیبت، حرف زدن درباره ی ازدواج را هم دوست داشت.

او سالی دو بار، هر بار بین یک تا چهار ماه پیش ما می آمد و کنگر فراونی هم با خودش می آورد، نیمه ی اول سال هشتاد و شش که به خانه ی ما آمده بود، اتفاق عجیبی افتاد. او مثل هر بار که به خانه ی ما می آمد، بی خبر آمد و چون کلید همه ی درها را داشت، در را باز کرد و من که تنها در اتاقم بودم و داشتم قصه می نوشتم، از صدای در هال که با شدت باز شد و با خشونت بسته شد، دنبال آفریننده ی صدا رفتم و از دیدن عمه میری چنان حیران شدم که مپرس. او همیشه ساده و با حجاب  لباس می پوشید. اما آن روز مانتو تنگ بنفش جیغ و کتانی بنفش جیغ تر و روسری کوچک بنفش و خلاصه همه چیزش عین سلیقه ی گوریل انگوری بود با این فرق که عمه میری حتی از خواهرها و برادرهایش بسیار ریز نقش تر بود.  او 157 سانت بود و یکی از اعضای خانواده ی آنها دو متر و بیست سانت بود. آنها بلند قامت ترین اهالی شهرستان خودشان بودند. پوست و زیبایی و چشم و ابروی خواهرها و برادر زاده هایش شهره ی شهرشان و گاهی هم شهره ی تهران بودند اما عمه میری مصداق این ترانه بود: بشو بشو من تو رو نحوام. بلایی من تو رو نخوام. سیا سوخته من تو رو نخوام... بهتر است فعلا از این مقوله بگذریم و به اصل قصه برسیم. من به هال آمدم و عمه میری را در آن لباس های مد روز دیدم و انگشت حیرت گزیدم و پرسیدم: خبریه؟ کاش بدون لبخند و عشوه جواب می گفت ولی کار از کار گذشت و با عشوه ای که هیچ شتری راضی نبود آن را گردن بگیرد، گفت: تصمیم گرفتم با یه جوون تهرونی ازدواج کنم ولی باید قول بدی به کسی نگی. گفتم قول میدم ولی شما مطمئن هستین که یه جوون تهرونی حاضره با شما ازدواج کنه؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا؟ مگه من چیم از دخترای تهرونی کمتره؟

ادامه دارد...