بچه که بودم
اصفهان و سينما
بچه كه بودم اصفهان بوديم. تابستون بود. هوا خرم بود و روزگار منم خيلي خرم بود. بابام هر روز عصر ما رو ميبرد بيرون. يادم نيست كجاها فقط سي و سه پل و منارجنبان و چند تا پارك و سينما يادمه. زاينده رود پر از آب بود. شبها كنارش قدم ميزديم و لذت ميبرديم.
يه شب بابام گفت: چون شماها تا حالا سينما نرفتين، امشب ميخام ببرمتون سينما. مادرم گفت: ميگن سينما جاي گناهكاراس... راس ميگن؟ بابام گفت: گناهكار و غير گناهكار، هر جا كه بخان ميرن. سينما و غير سينما نداره. محمد كف دستاشو به هم ماليد و گفت: من شنيدم سينما خيلي خوبه چون توش تخمه و ساندويچ و نوشابه هم ميفروشن. مرتضي هم بالا و پايين پريد و گفت: آخ جون! من ساندويچ و نوشابه دوس دارم... بريم سينما. بابام به من نگاه كرد و گفت: مصطفا جون؟ نظر تو دربارة سينما چيه؟ من كه تا اون روز صد بار با پسرخالة شرورم سينما رفته بودم، بدون اينكه نشون بدم ميدونم سينما چيه، گفتم: سينما به شرطي خوبه كه فيلم آموزنده داشته باشه. بابام يكي يه پس گردني آروم به محمد و مرتضي زد و گفت: از اين بچه ياد بگيرين. شماها فقط به فكر نوشابه و ساندويچ هستين.
خلاصه... رفتيم سينما. وقتي كه وارد سالن سينما شديم، فيلم شروع شده بود. همه جا تاريك بود. محمد و مرتضي گوشة چادر مادرمو گرفته بودن و ميترسيدن توي چاهي، چيزي بيفتن. من با صدايي كه زياد بلند نبود، كنترلچي رو صدا كردم. اونم با چراغ قوهش اومد و ما رو برد سر جامون.
فيلم تازه شروع شده بود. يه دختر بچه كه از محمد بزرگتر بود، داشت دوچرخه سواري ميكرد. يه خورده كه گذشت، فيلم رو قطع كردن و چراغا رو روشن كردن و مدير سينما اومد جلو پرده و گفت:
ـ سلام... امشب هنرپيشة خردسالي كه توي اين فيلم بازي مي كنه، مهمون ماس.
يه خورده بعد دختره اومد و واسه مردم حرف زد بعد رفت و فيلم شروع شد. وسط فيلم آنتراكت زدن و چراغا رو روشن كردن. يه نفر بين صندليها ميگشت و ميگفت: ساندويچ... نوشابه... تخمه...
محمد به بابام گفت: من ساندويچ و نوشابه ميخام. تخمه دوس ندارم. مرتضي گفت: من تخمه هم ميخام... ميگن سينما بدون تخمه فايده نداره... طبق معمول من حرفي نزدم. بابام پرسيد: تو چي ميخاي؟ داري به چي فكر ميكني؟ گفتم: به اون دختري كه با اون سنش هنرپيشه شده بود. دلم ميخاد منم مدام درس بخونم و دنبال هنر برم و بشم نويسنده... حالام نميخام چيزي بخورم تا بتونم با دقت به فيلم نگاه كنم... بابام گفت: آفرين پسر خوب.... بعدش فروشنده رو صدا كرد و يه ساندويچ و يه نوشابه و يه پاكت تخمه خريد و به من داد. محمد و مرتضي جيغ و داد راه انداختن كه: پس ما چي؟ بابام جوابشونو نداد چون يه هو چراغا رو خاموش كردن و فيلم شروع شد. اونا بازم داد و فرياد كردن. يكي از تماشاچيها گفت: چه خبرتونهس؟ بذارين فيلمو نيگا كنيم. ده بسس.
بابام پس گردن محمد و مرتضي زد و گفت: ساكت ميشين يا بندازمتون بيرون؟
اونا ساكت شدن. منم آهسته آهسته مشغول خوردن شدم. تموم كه شد، چون تخمه دوس نداشتم، پاكت تخمه رو به طرف محمد گرفتم و گفتم: دلم نمياد تو و مرتضي چيزي نخورين و من بخورم اينا رو بگير و با هم بخورين.... محمد زير دستم زد و پاكت افتاد زمين و گفت: كوفتت بشه. مادرم گفت: چرا همچين ميكني؟ اين مصطفاي نفسكشتة اولياءالله، از حق خودش گذشت و سهم خودشو به شماها داد ولي شماها به جاي تشكر، بهش حرف بد زدين. مگه نرسيم خونه!
محمد جوابي نداد و گوش مرتضي رو كشيد. مرتضي اهميتي نداد چون زير صندلي رفته بود و توي اون تاريكي داشت تخمهها رو پيدا ميكرد و ميريخت توي دهنش. محمد هم هي ميگفت: حرومت بشه اگه همهشو تنهايي بخوري. بابامم داشت سبيلشو ميجويد. ميدونستم حالاس كه به جون محمد و مرتضي بيفته.... فيلمش يه قرون نميارزيد. از بچگي فيلم خارجي دوس داشتم اما نميدونين ساندويچش چقدر بهم چسبيد. نوشابهشم يخ يخ بود... جاتون خالي.