از زندان هزار صفحه یادداشت دارم. برخی از آنها را تنظیم کرده ام. قصه ی مجیدد ننه یکی از آنهاست. مجید ننه عصر تابستان بود. یکی از آن پنجشنبه‌های خاکستری که خُلق‌ها را تنگ و اعصاب را حساس می‌کرد. عده‌ای در هواخوری پلاس بودند و همراه سایه‌هایی که رفته‌رفته درازتر می‌شدند، تغییر جا می‌دادند و هیچ کاری نداشتند و نمی‌دانستند با روزهای بلند تابستان چه کنند و آن همه وقت را کجای دلشان بگذارند. شنبه تعطیل بود بنابراین از عصر پنجشنبه تا صبح یکشنبه، روحیه‌ی بیشتر زندانی‌ها خطری بود و هر آن ممکن بود کسی ندانسته روی دُم کسی پابگذارد و جنگی آغاز شود که به خون ختم می‌شد. روزهای تعطیل برای زندانی‌هایی که کارهای بانکی داشتند، روزهای کسالت آوری بود. برخی از ضروری‌ترین خریدهای آنها بدون بانک امکان‌پذیر نبود. امیدوارم روزی درباره‌ی شیوه‌های داد و ستد زندانی‌ها نیز بنویسم که خود داستانی جالب و خواندنی است. آن روز عصر بود که بلندگو اسم مرا اعلام کرد که از سالن پنج به سالن چهار بروم. ساعتی پیش از آمار خودم را به کمک وکیل‌بند سالن چهار معرفی کردم و به سلول هجده رفتم. کسی در سلول نبود. کوچه‌های سالن هم خلوت بود. از پنجره به هواخوری نگاه کردم. سعید خلاف ادا درمی‌آورد و بقیه دوره‌اش کرده بودند و می‌خندیدند. معمولا کسی پا پیش نمی‌گذاشت که دیگران را سرگرم کند و بخنداند زیرا کم‌کم زندانی‌ها مشغول تمسخر و آزار دادن او می‌شدند اما برای سعید مهم نبود که رنجش بدهند زیرا خودش را مستحق آزار می‌دانست. سعید را زمین زده بودند و به کف پاهایش سوزن می‌کشیدند. او پیچ و تاب می‌خورد و دیگران می‌خندیدند. وسط بازی آنها کسی فریاد کشید و به مجید ننه ناسزا گفت. همه ساکت شدند و به طرف صدا نگاه کردند. شاهرخ بود که از پشت میله‌های پنجره‌ی سالن شش به مجید ننه ناسزا می‌گفت و تهدیدش می‌کرد. دوستان مجید ننه او را به سلولش بردند ولی شاهرخ همچنان ایستاده بود و ناسزا می‌گفت. مجید ننه یکی از فروشندگان سرشناس زندان بود. سی و چند ساله می‌زد. قدش متوسط و اندامش ورزیده بود. سبیل چنگیزی داشت و روی گونه‌ی چپش جای بریدگی عمیقی بود که بد جوش خورده بود. به این علت به او می‌گفتند مجید ننه که سالی دو بار مادرش از او شکایت می‌کرد و هر بار او را سه ماه به زندان می‌انداخت، بعد رضایت می‌داد و مجید ننه را آزاد می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند مجید و ننه‌اش با هم ساخت و پاخت کرده‌اند که سه ماه به سه ماه زندانی شود و کاسبی کند. انصافاً هم هر بار که آزاد می‌شد، حسابش حسابی پر و پیمان می‌شد. اما شاهرخ... او زندانی ابد و یک روز بود. لقب ابد و یک روز را به کسانی می‌دادند که هرگز در هیچ شرایط عفو نمی‌خوردند و آزاد نمی‌شد. جرمش تیراندازی به طرف هواپیماهای مسافربری بود. خانه‌ی شاهرخ نزدیک فرودگاه بود و هر سه دقیقه یک هواپیما از بالای خانه‌ی آنها می‌گذشت و شیشه‌ها را می‌لرزاند. این ماجرا اعصاب او را چنان خراب کرده بود که تفنگ ژ3 سربازی را سرقت کرد و نیمه شب روی بام خانه‌ی خودشان کمین کرد و به سوی هواپیماهایی که می‌گذشتند، شلیک کرد. همه‌ی تیرهایش خطا رفت و همان شب هم دستگیرش کردند. او از صبح تا شب در زندان تک‌ودو می‌کرد تا ذره‌ای کراک به دست بیاورد و آن را در آب بجوشاند و در دماغش بریزد. او ملاقاتی زیادی نداشت بنابراین برای تهیه‌ی کراک بسیار مشقد می‌کشید. آن روز عصر که همه جا تا صبح یکشنبه تعطیل بود و کسی اعصاب درست درمانی نداشت، شاهرخ خمار شده بود و انتظار داشت مجید ننه کمی خلاف(کراک) به او نثار کند اما مجید ننه به این آسانی‌ها نم پس نمی‌داد و از صبح با وعده وعید سر شاهرخ را شیره مالید بود. حالا که نزدیک آمار بود و دست شاهرخ تا فردا از مجید ننه کوتاه می‌شد، قات زده بود و مجید را به باد ناسزا گرفته بود. کمی که گذشت، وکیل‌بند همه را در حیاط آماری نشاند و مأمورها آمدند و ما را به سلول‌ها فرستادند و در هواخوری را قفل کردند. پس از شام چند نفر از سلول‌های دیگر به سلول هجده آمدند و ضمن شطرنج بازی، درباره‌ی شاهرخ و مجید ننه حرف زدند. اکبر دو سر بُز می‌گفت امثال مجید ننه که دست‌شون به دهن‌شون می‌رسه، باید هوای امثال شاهرخو داشته باشن. هرچی نباشه، شاهرخ ابد و یه روزه و احترامش واجبه. مجتبی آواره که مدام بین سالن‌های مختلف آواره بود، دماغش را بالا کشید و گفت کیش... و ادامه داد: مجید ننه خودش کاردرسته. گاهی که چپم خالی بوده ولی دست کرم‌شو کرده تو جاسازش و ما رو ساخته. اکبر دو سر بز مهره‌اش را حرکت داد و گفت: همچین میگه گاهی که چپم خالی بوده انگار ملاقاتی داره. داداش اینم کیش و مات! تو همیشه آویزون مجیدی و پاچه خاری‌شو می‌کنی تا بهت حال بده. مجتبی صفحه‌ی شطرنج را پرت کرد و گفت: دهنت بو میده. این قدر حرف مفت نزن! اکبر بازوی او را گرفت و فشار داد و خواست چیزی بگوید. مجتبی امان نداد و با سر به صورت او کوفت. کار بالا گرفت. مجتبی لیوانی را به دیوار زد و آن را شکست و بازوی اکبر را درید. بقیه از آن دو فاصله گرفتند و سعی کردند با زبان آنها را آرام کنند. اکبر پنکه‌ای را که گوشه‌ی سلول بود و برای خودش می‌چرخید، برداشت و به طرف مجتبی انداخت و دماغ خونی او را بیشتر به درد آورد. وقتی که هر دو خوب همدیگر را مشت و مال دادند، وکیل‌بند آمد و آنها را با مشت و لگد زیر هشت برد. صبح آن روز مجید ننه مجتبی را صدا کرد و چیزی کف دست او گذاشت. مجتبی اظهار فروتنی کرد و گفت: به اروای خاک بابام نه که واسه این باشه که دیشب ازت دفاع کردم. من اصولا چاکر مرام و لوطی‌گیری‌تم. مجید شانه‌ی او را بوسید و دنبال کارهای خودش رفت. آن روز هم شاهرخ جلو پنجره ایستاد و با فریاد گفت: به مجید ننه بگین چپم پره ولی تا یه شنبه نمی‌تونم صبر کنم... بیاد کارت ثمینم رو ببره و پنجا تومن از فروشگاه خرید کنه.... گوش مجید به این حرف‌ها بدهکار نبود زیرا نشان دادن درِ باغ سبز، اولین کاری بود که امثال شاهرخ می‌کردند. مجید می‌دانست او ملاقاتی ندارد پس ثمین کارتش خالی است. ظهر نشده بود که مجتبی خودش را میزان و ساخته بود و در هواخوری می‌چرخید و سر به سر این و آن می‌گذاشت. شاهرخ هم دوباره جلو پنجره بود و استخوان‌های اموات مجید ننه را در قبر می‌لرزاتند. مجتبی به طرف او رفت. انتظار داشتم از پشت میله‌ها با شاهرخ دست به‌یقه شود ولی دیدم با هم یوخلا(دوست) شدند. حتی دیدم که شاهرخ چیزی به مجتبی داد. مجتبی گفت حله! و از هواخوری به سالن رفت. وقتی که برای ناهار به سالن برگشتم، مجتبی را دیدم که رانی می‌خورد و سیگار کنت دود می‌کرد. به جای ناهار زندان هم تون ماهی و نوشابه خرید. بعدازظهر هم دیدم دو بوکس سیگار مگنا به مجیدننه داد و دو تکه کراک پنجی گرفت. و به هواخوری رفت. دیدم مدتی بین بچه‌ها چرخید و کم‌کم جلو پنجره‌ی سالن شش رفت و چیزی به شاهرخ داد. مطمئن شدم که شاهرخ ثمین کارتش را به مجتبی داده و مجتبی ضمن این که برای خودش خرج‌هایی کرده بود، برای او هم کراک خریده بود. برایم عجیب بود که شاهرخ آن ثمین را از کجا آورده. جواب این سؤال سخت بود بنابراین دنبالش را نگرفتم به هر حال زندانی‌ها با هم مراوداتی داشتند و گاه سودهای خوبی به هم می‌رساندند. آن روز و روز بعدش شاهرخ آرام بود. مجتبی هم دو بار برای او از مجیدننه خرید کرد و دور از چشم دیگران، به شاهرخ رساند. خودش هم مثل پولدارهای زندان به فروشگاه می‌رفت و رانی و نوشابه و سیگار و چیزهای دیگر می‌خرید. صبح روز یکشنبه، شاهرخ مثل چند نفر دیگر پشت پنجره آمد و از مجید ننه شماره حساب خواست تا به حسابش پول بریزد و خلاف بگیرد. مجید ننه به او محل نگذاشت و سرانجام دربرابر اعتراض‌های شاهرخ، آب پاکی روی دستش ریخت و گفت با او معامله نمی‌کند. شاهرخ از شنیدن این حرف آتش گرفت و زنده و مرده‌ی مجیدننه را یکی کرد. مجتبی که همیشه از مجید طرفداری می‌کرد، آن روز هم جلو پنجره رفت و شاهرخ را به ناسزا بست. قبل از ساعت آمار، دیدم که مجتبی پشت به پنجره‌ی سالن شش ایستاده. شاهرخ هم آن طرف پنجره بود. مجتبی ظاهرا متوجه شاهرخ نبود ولی انگار یواشکی با هم حرف‌هایی می‌زدند. پس از آمار و قفل شدن هواخوری، اکبر دوسربُز برای شطرنج به سلول هجده آمد. مجتبی هم که پای همیشه‌ی شطرنج بود. بین بازی و کُرکُری‌هایی که برای هم می‌خواندند، اکبر به مجتبی گفت: آخرش نفهمیدیم که تو که پاچه‌خاری مجیدننه رو می‌کنی، چرا دور و بر شاهرخ به موس‌موس افتادی؟ همین وقت بود که مجیدننه داشت از جلو درِ سلول هجده رد می‌شد. مجتبی کف‌گرگی محکمی به پیشانی او کوفت و گفت تو غلط می‌کنی پشت سر مجیدننه حرف می‌زنی! بچه‌ها زود ریختند و جلو ادامه‌ی زد و خورد را گرفتند. مجیدننه دست مجتبی را گرفت و گفت: نمی‌دونم چرا چش ندارن رفاقت من و تو رو ببینن. و دست در دست هم گذاشتند و به سلول مجید ننه رفتند. مجتبی شامش را آنجا خورد. برای مجیدننه نوشابه و سُس مایونز خرید. مایونز از غذاهای محبوب زندانی‌ها بود که آن را با نان و گوجه فرنگی می‌خوردند. سریال جومونگ را هم همان‌جا دید و دو پاس پس از خاموشی به سلول خودش رفت و روی تختش که طبقه‌ی سوم بود و به سقف چسبیده بود، خوابید. سه پاس بود که نیمه شب را پشت سر گذاشته بودیم. مشتری طلوع کرده بود و وسط آسمان رسیده بود. هیچ‌وقت مشتری را به این درخشانی ندیده بودم. سحابی سفره‌ی یتیمان را هم می‌دیدم. هفت ستاره که دور سفره‌ای خالی نشسته بودند. محو تماشان آسمان تابستان بودم که دستی به شانه‌ام خورد. مجیدننه بود. سیگاری خاموش بر لب داشت. پلک‌هایش نیمه بسته بودند و مثل کسی که در خواب راه می‌رود، دنبال آتش آمده بود. برایش فندک زدم. خوابالود و سست به سمت گادونی(توالت) رفت. از آسمان بیرون آمدم و قدم زنان از کوچه‌ی مردها به سوی کوچه‌ی نامردها رفتم. صدایی در گوشم پیچید. کسی لیوان به دیوار کوفته بود و آن را تیزی کرده بود. چند کله از چند سلول بیرون آمد. اکبر دوسربز گفت: از گاردونی بود! دویدیم... فریاد مجیدننه را شنیدیم که گفت: کور شدم! او را دیدم. دستش را روی چشمش گذاشته بود و فریاد می‌کشید: چِشَم ترکید! دست و صورت و پیراهنش را خون برداشته بود. پشت سرش لیوانی شکسته افتاده بود که از لبه‌های تیزش خون می‌چکید. او را به درمانگاه رساندیم. آمبولانس آمد. دست و پایش را به دستبند و پابند زدند و او را به بیمارستان فارابی بردند. هرگز کسی نفهمید چه کسی او را زده است. روزی به مجتبی گفتم: شاهرخ که ملاقاتی نداشت، اون ثمین‌کارتا رو از کجا میاورد؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: کدوم ثمین کارتا؟ گفتم: همونایی که به تو داد تا چشم مجیدننه رو بترکونی. همون شبی که تو گاردونی کمین کردی تا مجیدننه بیادو می‌دونستی که میاد چون کلی نوشابه به نافش بسته بودی. اومد و زدیش. بعد قایم شدی تا بچه‌ها بریزن اونجا. بعدش قاتی بقیه شدی و خلاص. نگاهم کرد و گفت: اگه راست گفته باشی، باید واسه جون خودت نگران باشی چون می‌زنمت... فردا از سالن چهار به سالن پنج برگشتم.