بچه که بودم
بچه كه بودم:
بچه كه بودم كرمونشاه بوديم. يه پسرخاله داشتم كه چهارده سال از من بزرگتر بود ولي قدش از من كوتاهتر بود. خيلي شرور بود. هيشكي از دستش آسوده نبود. كاراي عجيب غريبي ميكرد كه بعدن تعريف ميكنم. محمد و مرتضي رو هم خيلي اذيت ميكرد ولي با من دوست بود. يه روز گفت: مياي بريم سينما؟ من تا اون روز سينما نرفته بودم آخه خيلي كوچيك بودم بابام هم اهل سينما نبود. بهش گفتم: آره... بريم. گفت: پول داري؟ گفتم: آره. رفتيم سينما. پولو بهش دادم بليت بخره ولي نخريد و گفت: نميخواد بليت بخريم. وقتي يه خونواده دارن ميرن تو سالن، دنبالشون راه بيفت تا كنترلچي فكر كنه با اونايي آخه بچهها بليت نميخوان. گفتم باشه. بعدش ديدم يه زن و يه مرد دارن ميرن تو. دنبال زنه راه افتادم و گوشهي دامنشو گرفتم. كمي بعد پسر خاله هم اومد و با هم رفتيم تو و گوشهاي نشستيم. فيلمش مال هركول بود. وقتي آنتراكت زدن، پسر خاله با پولي كه بهش داده بودم، ساندويچ و نوشابه خريد و جاتون خالي خيلي چسبيد. فيلم كه تموم شد، پسر خاله منو برد جلو اتاقي كه آپارات سينما توش بود و توي سطل آشغال رو گشت و چند متر فيلم پيدا كرد. آخه معمولن فيلمها پاره ميشدن و قسمتهاي خرابش رو دور ميريختن. از پسر خاله پرسيدم اينا رو واسه چي ميخواي. گفت بريم تا بهت بگم.
به خونه كه رسيديم، گفت به محمد بگو يه دستگاه پخش اسلايد درست كنه... محمد از بچگيش مخترع بود و بابام واسهش يه آزمايشگاه فيزيك و شيمي ترتيب داد بود و اوس تقي كه كارگر فني شركت نفت بود، ميومد و به محمد درس ميداد. محمدم خدائيش مخ خوبي داشت. خلاصه... رفتم پيش محمد و ماجرا رو بهش گفتم. اونم كه عاشق اختراع بود، يه قوطي كفش و يه آينه و يه ذرهبين گير آورد و باهاش پخش اسلايد ساخت. اشكال اختراعش اين بود كه به جاي چراغ قوه بايد با آينه از نور آفتاب استفاده ميكرديم ضمن اين كه اسلايد رو بايد يه جاي تاريك نشون ميداديم. اين مشكل هم حل شد. خونهي پسر خاله اينا يه توالت داشت كه تو يه راهرو تاريك تاريك بود. پسر خاله سقف رو سوراخ كرد و يه تيكه نور خورشيد اومد بيرون. بعد محمد با آينه، نور رو ميزون ميكرد و مينداخت تو قوطي كفش و عكس فيلمها ميفتاد روي ديوار توالت. خلاصه محمد شد آپاراتچي، من و پسر خاله هم همون چند صحنهاي رو كه از فيلم هركول گير آورده بوديم، با آب و تاب تعريف ميكرديم. بچههاي محله هم گوش تا گوش مينشستن و فيلم ميديدن. از هر كس هم يه پولي ميگرفتيم و كاسبي راه انداخته بوديم. هر روز هم من و پسر خاله ميرفتيم سينما و بليت نميخريديم ولي ساندويچ و نوشابه و تخمه به راه بود.
يه چيز ديگه هم بگم... شنيده بودم اگه تو جاي نمناك و تاريكي شيكر بريزيم و آجر بذاريم روش، عقرب بهوجود مياد. منم كه خيلي عقرب دوست داشتم، توي تاريكترين و نمناكترين قسمت خونة پسر خاله اينا، زير يه آجر، شيكر ريخته بودم تا عقرب بهوجود بياد... كجا تاريكترين و نمناكترين بود؟ مستراح پسر خالة شرورم... بگذريم... يه روز كه بچههاي محل گوش تا گوش نشسته بودن و در سكوت محض فيلم هركول نيگا ميكردن و من و پسر خاله صحنهها رو تعريف ميكرديم، يكي از تماشاچيها جيغ كشيد... سينما به هم ريخت و پسره رو برديم بيرون و ديديم عقرب نيشش زده. كاسة من چهكنم دستمون گرفتيم. اون وسط، يه هو مادر پسره اومد و آپارات ما رو داغون كرد و سينما بهكلي تعطيل شد. محمد هم رفت و به مامانم گفت: مصطفا باعث شد يكي از بچه رو عقرب نيش بزنه. مامانم از من پرسيد: مصطفا جون؟ تو كه بچة شروري نبودي؟ اين چه كاري بود كه كردي؟ گفتم: من فقط يه جايي درست كرده بودم واسه عقربا تا بيان بچه بذارن و زندگي كنن آخه اونا به من پناه آورده بودن و جايي نداشتن. مامانم بغلم كرد و دو تا ماچ گنده از لپم كرد و گفت:
هر كي هر چي كه ميخواد بگه، بذار بگه... مطمئنم كه تواز اولياءاللهي.