از سوشترا: دوبیتی و رباعی/ تعبیر خواب/ قصه
چند دوبيتي و رباعي از شوسترا:
شب آمد كوچه شد پر دزد و شبگرد تو كه داري لب از ياقوت، برگرد!
نمـيتـرسـي لبـانـت را بـدزدنـد، شبی با بوسه ای دزدان ولگرد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوب است سري به عقل ديوانه زنيم بر شعلة عشق، همچو پروانه زنيم
آنگاه كنـار خـاك و خـاكستـر دل، درباره ی نرخ عشق خود چانه زنيـم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رخانش ياسهاي خيس باشد لباسش زير باران كيس باشد
اگر گويم كه آيد زير چترم جوابش هيس و گاهي سيس باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوا خرم، زمين خرم، زمان خوش در اطرافم مكان و لامكان خوش
به غير از اين كه جانم هست ناخوش همه چيز از زمين تا آسمان خوش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هستم طلبه تو را طلب خواهم كرد نامت همه جا ورد دو لب خواهم كرد
سجاده و تسبيح به مي خواهم شست آنگه به نماز خود طرب خواهم كرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با قند لب و روسري و مانتو تنگ با رنگ و رخ و خال و خط توپ و قشنگ
با قد بلند و هيكلي واويلا جنگ چه كسي روند بي توپ و تفنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خرابم. باده ميخواهم. نخواهم؟ حريفي ساده ميخواهم. نخواهم؟
درين افتان و خيزان زمانه، سری افتاده ميخواهم. نخواهم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چه ميخواهد دلم؟ آرامشي پاك دلي شوريده همچون آتشي پاك
دلت خواهد بداني من چه خواهم؟ بيا در خلوتم با خواهشي پاك
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گیرم که گرفتی سر زلفش در دست با او تو نشستی دو سه روزی پیوست
این است خبر: یا تو شوی زو خسته یا او دل نازک تو خواهد بشکست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درون باغ شب، يك قطره شبنم نشسته پيش نرگس، پيش مريم
الهـي، كـاشكي، آن يـار جـانـي، بيـايـد تـا كـه بنشينيـم بـا هـم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حاشا حاشا اگر كه بوست خواهم يـا هيكـلِ مـاننـدِ ونـوست خـواهـم
امشب بگـذر ز فلسفي حـرف زدن چون زان سخنانِ لوسِ لوست خواهم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تعبير خواب:
برادر شوهر
فاطمه کاظمی، بيوه، 22 ساله
شوهرم سال پیش فوت کرد. دیشب خواب دیدم منزل دایی مهمان بودیم و داشتیم برمیگشتیم. من تنهایی سوار ماشینی بودم که خیلی آهسته میرفت. بین راه داماد عمویم را دیدم و گفت سوار ماشین من بشو. سوار شدم. او خیلی تند میراند. پسر دایی هم در همان ماشین بود ولی عجیب بود که داماد عمویم او را نمیشناخت. به جایی رسیدیم که امامزاده بود. بازار هم داشت و انار و شیرینی و ماست مجانی میدادند. من یک کیسه کُنار همراهم بود. از ماشین پیاده شدم و زولبیا و بامیه و ماست گرفتم تا برای شوهرم ببرم. بعد سوار ماشین شدم و رفتیم. بین راه برادر شوهرم را دیدم که 27 ساله و مجرد است. او سوار خر بود. پیاده شد و گفت به من کمی کُنار بده. جیبش را باز کرد و من جیبش را پر کردم. به من گفت با این ماشین نرو. راننده میخواهد تو را بدزدد. بعد از خواب پریدم.
تعبیر
این خواب میگوید برادر شوهر مرحوم شما به شما علاقه دارد. شما هم به او بی میل نیستید. حتی خانوادهها هم بی میل نیستند. و این سنت خوبی است که اگر زنی در جوانی شوهرش را از دست داد، به شرطی که در خانوادۀ شوهر مورد مناسبی باشد، با هم ازدواج کنند.
این از این... اما برویم سراغ نمادها: کُنار میوهای است شبیه زالزالک که در مناطق گرمسیر میروید و یکی از خواصش از بین بردن طعم مزههای بد و تلخ است. وقتی که او از شما کنار میخواهد و جیبش را باز میکند، و وقتی که شما جیب او را پر از کنار میکنید، یعنی هر دو میخواهید تلخی مرگ شوهرتان را جبران کنید. شما تنها هستید و حالا وقت خوبی است که این تنهایی برطرف شود. شما در خواب تان برای شوهرتان زولبیا و بامیه و ماست صلواتی میگیرید. صلواتی بودن که خودش مزیت است. زولبیا و بامیه هم که به خاطر رمضان، حرمت یافتهاند. ماست هم نماد پیوند است. پس از او اجازه میگیرید که کام خودتان را شیرین كنيد.
خر این وسط چه کاره است؟ آرامش است و تحمل سختیهاست از طرف برادر شوهر. چرا برادر شوهر میگوید با این ماشین نرو میخواهند تو را بدزدند؟ چون بیم میرود شما را به کسی دیگر شوهر بدهند. چرا داماد عموی شما پسر دایی را نشناخت؟ چون در هیجانات خود فرو رفتهاند و اطراف شان را نمیبینند.
گم میشوم
مهری حمیدی، 39 ساله، مجرد
همیشه خواب میبینم در مسیرهایی که معمولا آنها را میشناسم، گم میشوم. آخرین بار خواب دیدم در بیابانی هستم و باران و برف بسیار تندی میبارد و من گم شدهام. یکی از دوستانم از راه رسید و به من کفش داد. به او گفتم: خوبه.... قشنگه. ولی به نظر خودم خوب نبود. فکر خودم کفش دیگری بود.
تعبیر
این خواب میگوید شما آدم مرددی هستید و تردیدی عمیق در وجودتان ریشه دوانیده است. معمولا وقتی که در جمع هستید یا با یکی از دوستان حرفی میزنید، بین این که این جور بگم یا اون جور، گیر میکنید و زمان گفتن حرف مناسب از دست میرود. دلیلش هم این است که حرف دلتان را نمیزنید. این کار شما را عصبی و کلافه میکند.
این خواب اشارهای هم به کمال گرایی شما میکند.
در تعبیر کلاسیک، کفش، شوهر است. اگر از این نظر به این خواب نگاه کنیم، میگوید از بس کمال گرا هستید، خواستگاران را رد میکنید و منتظر مردی بسیار کامل نشستهاید.
به او شک ندارم ولی....
مهناز کشاورز، 30 ساله، متأهل
هر هفته خواب میبینم شوهرم در حال ازدواج است. به او هیچ شکی ندارم ولی نمیدانم چرا این خواب را میبینم. پریشب دیدم در خیابان دنبالش بودم. با خانمی گرم گرفته بود و به من اعتنا نداشت. من پشت سرشان بودم. بعد خواب عوض شد و در جایی بودیم که هم میخواست مرا راضی نگه دارد هم ازدواج کند. در خوابهایم با زنهای مختلفی میخواهد ازدواج کند. گاهی آشنا گاهی غریبه ولی بیشتر با دوست صمیمی خودم میخواهد ازدواج کند. در بیداری، دوستم با شوهرم احساس راحتی و صمیمیت میکند ولی شوهرم با او سر سنگین است.
هر وقت از این خوابها میبینم، از وقتی که بیدار میشوم، با شوهرم دعوایم میشود ولی روی هم رفته با هم خیلی خوب هستیم.
تعبیر
با توجه به صحبتهایی که با شما کردم، شوهر شما در این زمینه که بخواهد ازدواج کند، هیچ طرح و برنامهای ندارد و اهل این کارها نیست. پس چرا شما از این خوابها میبینید؟ دلیلش در کم سالتر بودن شوهر شماست. هر کس که برای ازدواج کردن با من مشاوره میکند، یکی از سوالهای مهمی که از او میكنم، فاصلۀ سنی او با کسی است که برای ازدواج انتخاب کرده است. مرد نباید از زن کوچکتر باشد و حتی نباید فقط دو سه سال بزرگتر باشد. بهترین فاصلۀ سنی زن و مرد، ده سال است و با توجه به این که امروز سن ازدواج بالا رفته، یک دختر 25 ساله با مردی 35 ساله، زوج خوبی خواهند شد زیرا همین اختلاف سن، ده پانزده سال بعد خودش را نشان میدهد و زن و مردی که هم سن باشند، زن حس میکند برای شوهرش آن کشش و جذابیت گذشته را ندارد. این قانون کلی است و با استثنا کار نداریم.
بچه كه بودم:
بچه که بودم هر یکی دو سال، تو یه شهر زندگی میکردیم. اون سال بوشهر بودبم و چون تابستونش خيلي داغ بود، بابام ما رو فرستاد شيراز. راه بوشهر به شيراز خيلي گردنه داشت و خيلي طول ميكشيد تا برسيم شيراز پس سوار هواپيما شديم. یه هواپیمای قدیمی بود که صندليهاش چوبي بود. مسافرهاش هم خيلي كم بودن. يه مهموندار خوشگل هم داشت كه هي ميومد و حال مسافرا رو ميپرسيد. قبل از اين كه از بوشهر حركت كنيم، قليه ماهي خورده بوديم. نفخ داشتيم.
مهموندار رو صدا كردم و گفتم: ميبخشين! دبليو سي كجاس؟ لبخند زد و دستم رو گرفت و برد توالت. بعدش كه اومدم بيرون، احساس راحتي ميكردم.
ولی محمد و مرتضي هي به خودشون ميپيچيدن و دل درد داشتن. كمي بعد مهموندار از مسافرا پذيرايي كرد. شربت و كيك آورد. محمد به مرتضي گفت:
نخوري ها! مرتضي پرسيد: چرا؟ گفت: چون هم بهمون ميگن بيتربيت، هم با اين بادي كه تو شيكممون پيچيده معلوم نيس چي پيش مياد. مرتضي جوابي نداد. مهموندار به ما رسيد. محمد يه هو خودشو به خواب زد. مهموندار فهميد و گفت: آقا پسر؟ خوراکی نميخواي؟ مرتضي گفت: خوابه... به من گفته سهمش رو بگيرم. محمد از جا پرید و زد تو سر مرتضي
و گفت: من كي گفتم سهم منو بگير؟ مرتضی به صورت محمد چنگ كشيد و
گفت: تو كه خواب بودي؟ مهموندار گفت: دعوا نكنين و اومد طرف من. شربت و كيك رو گرفتم و ازش تشكر كردم. سرم رو ناز كرد و گفت: چه آقا پسر با ادبي!
بعدش مثل آقا پسرهاي با ادب مشغول خوردن شدم و هي به محمد و مرتضي نيگا كردم. هنوز داشتن با هم سر و كله ميزدن. يه هو صداي مشكوكي
از يكي از اونا بلند شد و كمي بعد هوا بد بو شد. محمد و مرتضي به هم نيگا كردن و انداختن گردن همديگه
. مهموندار با يه اسپري خوشبو كننده اومد وهوا رو خوشبو كرد. ولي هوا خوشبو نشد چون اون بوی اولي هنوز تو هوا بود. كمكم رسيديم شيراز و رفتيم خونهاي كه قبلا بابام برامون اجاره كرده بود. از شيراز يه عالمه خاطره دارم. يكيشو تعريف ميكنم:
شیراز بودیم. تابستون بود. رفته بودم یخ بخرم. تو کوچه یه سبزه قبا دیدم. از گرما بی حال شده بود و افتاده بود زمین. برش داشتم. پرهای نرمی داشت که سبز روشن و سبز کمرنگ بود. یخ نخریدم و تا خونه دویدم و اونو بردم کنار حوض. بهش آب زدم. آب ریختم تو دهن خودم و نوکش رو با لب هام گرفتم و بهش آب دادم. گذاشتمش تو سایه و کم کم خوب شد ولی نمی تونست پرواز کنه. براش لونه درست کردم و شد سبزه قبای من.
یه روز مرتضی برادر کوچیکم با محمد برادر بزرگم دعواش شد. من تو کوچه بودم و داشتم واسه بچههاي كوچه قصه میگفتم. یه هو دیدم سبزه قبای من هی از پشت دیوار انداخته میشه هوا و هی میفته پایین
. دویدم تو حیاط و دیدم مرتضی از حرصی که از محمد داشت، سبزه قبای منو گرفته بود و مینداخت هوا و سبزه قبا میخورد زمین
. اونو قاپیدم و بردم گوشهای. دیدم حالش خیلی بده. گریهم گرفت
و با سبزه قبام دویدم طرف حرم شاه چراغ. سبزه قبا رو بردم تو و مالیدم به ضریح و تقاضای شفا کردم
. ولی سبزه قبام مرد و من با چشم گریون
اومدم بیرون. یه آقایی توی حیاط بود و فالوده ميفروخت. منو صدا کرد و یه ظرف فالودهی مجانی بهم داد و گفت غصه نخور. منم گفتم باشه و فالوده خوردم.
بعدا واسه محمد و مرتضي تعريف كردم كه چه فالودهي خوشمزهاي خوردم . مادرم گفت: تو از اولياءاللهي...
اون فالوده رو شاهچراغ بهت داده.