پشت دیوارهای سرد
مقدمه
ننه و میری از اول پاییز هشتاد و شش به خانه ی ما آمده بودند. میری تا چندی پیش پیر دختری پنجاه ساله و کوتاه قامت و سیه روی و زشت بود. اخلاق هم نداشت. هر سوء تفاهم پیش پا افتاده ای را ماه ها کش می داد. نکته ی بعدی را که هیچ اغراقی در آن نیست، برای کسانی می نویسم تا معلوم شود من یعنی مصطفا با عمه میری لج نیستم و در دلم هیچ کینه ای از او ندارم. او برای شستن دو لیوان و یک قاشق نیم ساعت وقت می گذاشت. به شما حق می دهم که حرف مرا باور نکنید ولی اگر سه روز ناچار شوید با او هم خانه باشید و کورنومتر هم داشته باشید، نیم ساعت مرا با یک درجه تخفیف به 29 دقیقه کاهش می دهید. باید خوب و مخفیانه نگاهش کنید تا ببینید او مدت ها گوشه ای از لیوان یا قاشق را می ساید. انگار بچه ی کوچکی را به حمام برده زیرا با ظرفی که می شوید، حرف می زند و آن را نیشگون می گیرد و دندان غروچه می کند. گاهی هم اگر ببیند ظرفی را که می شوید، طبق سلیقه ی او پاکیزه نشده، آن را گاز می گیرد و دشنامش می دهد.
از هنرهای دیگرش غیبت کردن است. عمه میری دوست دارد توی سینی بسیار بزرگی که قدیمی ها به آن می گفتند مجمعه، یک عالمه عدس بریزد و سر صبر، عدس ها را پاک کند. او معتقد است وقتی که کسی کاری می کند که دست هایش درگیر کارند، نباید بگذارد زبان و دهانش بیکار باشد بنابراین با ننه یا آقای باقری یا سارا یا نسرین بالذتی شگفت انگیز غیبت می کند. البته همیشه نمی تواند نسرین را گیر بیندازد زیرا نسرین هفت و ده دقیقه ی صبح به شرکت می رود و بین نه و نیم تا یازده شب برمی گردد. از این که نگذریم، عمه میری افزون بر غیبت، حرف زدن درباره ی ازدواج را هم دوست داشت.
او سالی دو بار، هر بار بین یک تا چهار ماه پیش ما می آمد و کنگر فراونی هم با خودش می آورد، نیمه ی اول سال هشتاد و شش که به خانه ی ما آمده بود، اتفاق عجیبی افتاد. او مثل هر بار که به خانه ی ما می آمد، بی خبر آمد و چون کلید همه ی درها را داشت، در را باز کرد و من که تنها در اتاقم بودم و داشتم قصه می نوشتم، از صدای در هال که با شدت باز شد و با خشونت بسته شد، دنبال آفریننده ی صدا رفتم و از دیدن عمه میری چنان حیران شدم که مپرس. او همیشه ساده و با حجاب لباس می پوشید. اما آن روز مانتو تنگ بنفش جیغ و کتانی بنفش جیغ تر و روسری کوچک بنفش و خلاصه همه چیزش عین سلیقه ی گوریل انگوری بود با این فرق که عمه میری حتی از خواهرها و برادرهایش بسیار ریز نقش تر بود. او 157 سانت بود و یکی از اعضای خانواده ی آنها دو متر و بیست سانت بود. آنها بلند قامت ترین اهالی شهرستان خودشان بودند. پوست و زیبایی و چشم و ابروی خواهرها و برادر زاده هایش شهره ی شهرشان و گاهی هم شهره ی تهران بودند اما عمه میری مصداق این ترانه بود: بشو بشو من تو رو نحوام. بلایی من تو رو نخوام. سیا سوخته من تو رو نخوام... بهتر است فعلا از این مقوله بگذریم و به اصل قصه برسیم. من به هال آمدم و عمه میری را در آن لباس های مد روز دیدم و انگشت حیرت گزیدم و پرسیدم: خبریه؟ کاش بدون لبخند و عشوه جواب می گفت ولی کار از کار گذشت و با عشوه ای که هیچ شتری راضی نبود آن را گردن بگیرد، گفت: تصمیم گرفتم با یه جوون تهرونی ازدواج کنم ولی باید قول بدی به کسی نگی. گفتم قول میدم ولی شما مطمئن هستین که یه جوون تهرونی حاضره با شما ازدواج کنه؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: وا؟ مگه من چیم از دخترای تهرونی کمتره؟
ادامه دارد...