ده ماه نبودم. یک ماه هم استراحت کردم. هنوز دارم استراحت می کنم چون ده ماه در بدترین جای دنیا بودم و ده ماه رنج های نفس گیر بر من نازل شد و من دریای ظرفیتم رابالا بردم. همه ی شرایط آماده بود تا آدم ببرد و کم بیاورد ولی من راه هایی بلد بودم. راه هایی برای این که روح و شخصیت من بیمار نشود. جسمم خواه ناخواه بیمار می شدچون آنجا بسیار کثیف بود. حشراتی داشت که خون آشام بودند. مثل شپش و پشه و مورچه های ریزی که گوشنخوار بودند و توی تن تو می رفتند و تکه هایی به اندزه ی سر سوزن از پوست یا گوشت تو را می کندند و می خوردند. شما شاید اسم آنجا را شنیده باشید. شاید کسانی برای شما قصه هایی از آنجا گفته اند ولی هیچ یک مثل قصه ای نیست که من می خواهم برای شما بگویم. من در آن ده ماه پنج دفتر صد برگ یعنی هزار صفحه یادداشت نوشتم تا بعداُ یعنی حالاُ از آن قصه ای مستند بنویسم. من برای شما قصه ی مرد چهل ساله ی بسیار مهربان و باهوشی را خواهم گفت که هر شب چوبی کلفت یا دیلمی گرز آسا به دست می گرفته و زن و فرزندانش را تهدید می کرده که یا فلان کار را برایم بکنید یا شما را خواهم زد. و چون بامداد می شد و به او می گفتند تو دیشب بر ما دیلم جور و ستم و زورگویی کشیدی. و او می گفت: من؟ محال است چنین کاری کرده باشم.. او وقایع دیشب اش را فراموش می کرد.

قصه های بسیار شگفت آوری از آنجا خواهم گفت. قصه هایی که حقیقت دارند و شما در سینما هم چنین ماجراهایی ندیده اید. صبر کنید تا کامپیوترم درست شود آن وقت بیایید و قصه هایی بخوانید که موی بر اندام شما سیخ شود و از پیراهن شما بگذرد و سر بیرون بزند.

پس فعلا بماند تا وقتی که آقای یاسر عقیقی بیاید و کامپیوتر مرا درست کند