...

یا حریصم من و یا باده ات از بس عالیست

پر کنی هرچه مرا جام بگویم خالیست

بوسه خوب است که بعد از سحر آید بر لب

قبل از افطار اگر میل تو باشد عالیست

مشکلی نیست مرا با لب سرخت اما

خبرت نیست مگر مادرم استقلالیست؟

در لب محتکرت قند ز خروار گذشت

وقت افطار عطا کردن تو مثقالیست

عشق خوب است که فرهاد تراشد از کوه

عشقِ بد عارضه اش ناخوشی و بی حالیست

رفتم آنجا که من و دوست نشستیم آن روز

غمی آمد به دلم غم تو نگو خوشحالیست

باورش نیست که گفتم چو نیایی بروم

چونکه فهمید که تهدید دلم توخالیست

مصطفا گرچه سخن های تو نغز است ولی

کم بگو تا که بگویند چه جایش خالیست

 

مصطفا در پیاده رو حقانی آخرای تیر نود و پنج

...

دیگر ای دل تو بگو این همه مشکل بس نیست؟

می نخوردن ز لب ساقی خوشگل بس نیست؟

گفته بودی به لبش زهد تو را عاقل کرد

باش با عقل گرت صحبت جاهل بس نیست

چنگ بر چنگ مزن ریش مخاران از دور

دور از آن سلسله مو گردش باطل بس نیست؟

دلبر از تُرک و لُر و کُرد بیارید هنوز

گر به تهرانِ دلم جنگِ قبایل بس نیست

تو که خونخواری و، این خوب ز چشمت پیداست!

خون نخوردن ز لبانِ منِ بیدل بس نیست؟

من شهیدم به رهِ عشق و اگر سهمیه هست،

توی کنکور دل این شرطِ معدل بس نیست؟

مصطفا؟ باز شنیدم که تو در تیررسی

سینه دادن به کمان ابروی قاتل بس نیست؟

دلِ تنها و شبِ زخمی و کورانِ غزل!

عشق را حُسن همین چند دلایل بس نیست؟

 

مصطفای سه شنبه ی نوزده مرداد نود و پنج

____________

...

حال دل امشب خرابم می کند

دکترم حتما جوابم می کند

دردِ دیروزم شود شب‌ها به روز

بسکه تنهایی خرابم می کند

در دعایم وصل بود اما فراق

گفته امشب مستجابم می کند

بختِ من گر خواند و شب با من نشست

می کند کاری که خوابم می کند

اعتراض و شکِ من بیهوده است

بوسه اش بی شک مجابم می کند

نقره ی خامِ تنش داغ است داغ

حسرت لمسش کبابم می کند

شمع با من گفت من هم مثل تو

آتشی دارم که آبم می کند

باغش آباد آن لبِ مرطوبِ دوست

با همه سبزی سرابم می کند

من به هر نوشی که دیدم در لبش

نیشِ زنبوری عذابم می کند

گفت انگورِ لبانش: مصطفا

ماهِ شهریور شرابم می کند

 

مصطفا عصر مرداد نود و پنج