عز از مصطفی گلیاری
لب مکن سرخ، نکن قهر در آمد پدرم
قهر کن با همه تا خون نخورم از جگرم
عشق آن نیست که ترس از بد و خوبش داری
لطف کن سیب، چکارت به من خیر و شرم
شاپرک گفت به گل ای که تویی بسته خاک
دل به من بند نکن، شاعرم و رهگذرم
گل دوصد بوس نهان داد نشانش پس گفت
آخه هر روز دوصد چون تو بیاید به برم
آنکه از عشق فراری شده تا دربه دری
تازه چون من شده که عاشقم و در به درم
فکر دل را که نگفتم نه به قاضی نه به شمع
در شگفتم که چرا سوخته شد بال و پرم
مصطفا صبر به سر ریخت و شد خاکستر
من که صبرم ز کفم رفت چه آید به سرم
مصطفا گلیاری، 22نوروز 95 از خانه تا مجله
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ ساعت 19:22 توسط سوشترا
|