غزلی از مصطفی گلیاری
هرکه احوالِ دلش بسته به حالِ دگریست
گفته باشم که شب و روزِ دلش خون جگریست
بادِ آواره که می خواست به کس دل ندهد
شد پشیمان و کنون منزلِ او در به دریست
راست می گویم و ای کاش مرا بخشد شرع
شیوه ام شعر و زن و آبجوی بس تگریست
چون منجم که نظرسوخته ی خورشید است
چشم هایم به وی و پرتوِ او بر دگریست
سر به هر در که زدم او ز دری دیگر رفت
خانه ی بخت دودر بود، کنون پنج دریست
من از آن سیب به یک گاز قناعت دارم
این هنر در ژنِ من حاصلِ ارثِ پدریست
دل خرید از منِ صنعانی و انداخت به خوک
دمِ او گرم خداییش عجب مفت خریست
مصطفا گفته که رفته ست پیِ استغفار
ساقیا راست بگو گر تو از اویت خبریست
مصطفا گلیاری، اولین شنبه ی سال 95 از پختن حلوا تا شستن ظرف
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ ساعت 19:23 توسط سوشترا
|