هرکه احوالِ دلش بسته به حالِ دگریست

گفته باشم که شب و روزِ دلش خون جگریست

بادِ آواره که می خواست به کس دل ندهد

شد پشیمان و کنون منزلِ او در به دریست

راست می گویم و ای کاش مرا بخشد شرع

شیوه ام شعر و زن و آبجوی بس تگریست

چون منجم که نظرسوخته ی خورشید است

چشم هایم به وی و پرتوِ او بر دگریست

سر به هر در که زدم او ز دری دیگر رفت

خانه ی بخت دودر بود، کنون پنج دریست

من از آن سیب به یک گاز قناعت دارم

این هنر در ژنِ من حاصلِ ارثِ پدریست

دل خرید از منِ صنعانی و انداخت به خوک

دمِ او گرم خداییش عجب مفت خریست 

مصطفا گفته که رفته ست پیِ استغفار

ساقیا راست بگو گر تو از اویت خبریست

 

مصطفا گلیاری، اولین شنبه ی سال 95 از پختن حلوا تا شستن ظرف