یک غزل و یک رباعی از سوشترا
گيسـوانـت بلنـد مـيخـواهـم يعنـي آن را كمنـد مـيخـواهـم
از زبـانـت چشيـدهام فلفـل لـب بيـاور كـه قنـد ميخـواهـم
بوسه خواهم چنان كه نشماري چنـد پرسي كـه چند ميخواهم؟
دامنـت را هميشـه مـن كـوتـاه دست خـود را بلنـد ميخواهـم
تـا كنـون ديـدهام تـو را جـدي بعـد از اينـت لونـد مـيخواهـم
از پسندم مپرس چـون گـويـم هر چه هستت پسنـد، ميخواهم
لب داغت اگر ندارد خال، لـبِ خـود را سپنـد مـيخواهم
لبِ خود را به جرم پر حـرفي، بـا لبـانـت بـه بنـد مـيخـواهم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اي دوست بيا كه عشق بازي بكنيـم بـر جمله ی خلـق سـرفـرازي بكنيـم
قاضی اگر از کوچه درآمد که بله؟! با رشوه خلاص خود ز قاضی بکنیم