سلام
چون سوشترا به این وبلاگ سر نمیزنه، خوابا و حرفاتون رو براش ایمیل کنین
اینم تقدیم به دوستان که از نوشته های سوشتراس
ـ كوتاه دستان،
به ترشيِ انگور گواهي ميدهند.
ريشه در رشك دارد اين ناسپاسي
شايد اعترافي تلخ،
باري دهد شيرينتر از انگور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محبوبا !
ميگويند: المفلسْ في امانِ الله
پس اي عزيز، مفلسم كن
تا هميشه در امان تو باشم.
ـــــــــــــــــــــــــــ
اي سر تا پا شكر!
اي شاخ نبات بني بشر!
شيرين شيرين به بازار مگذر
فرهاد تراش كردي صخرههاي دلم را
خونم به پاي توست اگر پير ميشوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
اي كلالة همة گلهايي كه هنوز غنچهاند!
اي منيژة در آفتاب نشسته!
اي مغز بادامِ همة استخوانهاي در قلبم شكسته!
دست از دلم بردار
دستت ميسوزد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پشت هر پرده،
دريچهاي است
پشت هر پلك،
نگاهي است
پيش هر نگاه، معمايي است
با پاسخي تماشاييتر
آه اگر پردهها بگذارند و بگذارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نفسي نيم كشيده ميماند
سخني تمام نگفته
كلام را تمام كنيم
با هر نفس كه بر ميآيد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
آغاز صبحدم كجاست؟
پرستوي روز
از شانة كدام كوه
بر خواهد خاست؟
آينة كدام افق
با ابريشم صبح
صيقل خواهد خورد؟
نميدانم...
تنها ميدانم كه با من چشمي است منتظر
و دلي است
كه نيازمند گرماي مهر است
آه اي دريچهها !
بيپرده باشيد و گشوده
با من دليست
كه از هرچه درِ بسته است،
ميگريزد
با من از آفتاب بگوييد و از نسيم
تا در گوش گلها،
ترانة قناريها را زمزمه كنم
با من از آغاز صبحدم بگوييد
من
غزلسراي ثانيههاي نخستين بامدادم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
يك قطره آفتاب،
بر رخسار ماه
چكيده بود.
ماه،
سايباني ميجست.
ستارگان،
بر چشمانش سايبان بستند.
و من ديدم كه سهيل يماني،
بر مردمك چشمان ماه، خانه كرد.
و من شنيدم كه پوپكي از دور،
ترانهاي ميسرود جفتش را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پلك بر هم بگذار
اينجا چمنزاري هست
با بيد ُبني سايه گستر
و جويباري زلال
كه نرمك نرمك ميگذرد . . .
پلك بر هم بگذار . . .
اينجا، چمنزاري هست
و نسيمي كه تو را معطر خواهد كرد.
ــــــــــــــــــ
پروانهها را صدا كن
در گوشة يكي از كوچههاي دلم،
هنوز گلي هست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اين سينه سرخ،
داغدارِ كدام لالة پرپر است؟
اين قناريِ اندوهگسار،
هجراني خوانِ كدام غنچة گريبان دريده است؟
نسيم،
به آهِ گلستانها ميماند.
عطري ميافشاند و داغي در دلها مينشاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مگر اين كوه،
قلب عاشق زمين است
كه هر بامداد،
خونين و شعلهور ميشود؟
مگر اين نسيم،
آه ِگلستانهاست
كه هر صبح،
عطر هزار نسترن و ياس
از آن ميتراود؟
مگر اين فاخته،
گمشدهاي دارد
كه هر بامداد، كوكو كنان
ترانههاي هجراني ميخواند
با من به ايوان تماشا بيا
ميخواهم جامي آفتاب و نسيم و ترانة فاخته نثارت كنم
من، زبان خرم بامدادان را ميشناسم
با من به بام صبح بيا.
ـــــــــــــــــــــــــــ
ز روي طاقچه گلداني افتاد
پر طاووسي از قرآني افتاد
ترك افتاد در آيينه و آب
شگفتي در خط پيشاني افتاد
به يادش خاك در گلدان نهادم
در آن يك شاخة ريحان نهادم
من از سوزي كه در آواز قمريست،
دوبيتي گفتم و پنهان نهادم
گل خورشيد و باران چيدم از كوه
قباي آسمان دزديدم از كوه
تمام شهر شد يك نقطه از دور
در آن نقطه تو را ميديدم از كوه
چه حاصل گفتن و نشنيده ماندن
نوشتن با دوات دل، نخواندن
دو گوشم پيله بست و شد لبم لال
خوشا تو، خوب ميداني پراندن
ــــــــــــــــــــــ
شب آمد. صبح آمد. عصر آمد.
تفأل كردم و والعصر آمد.
به خسرانم كه يار امشب نيايد
پريشب گرچه فالم نصر آمد
شب آمد. بوي ابريشم بياريد
كمي از زلف او پيشم بياريد
به سلماني رويد اي نارفيقان
دوتاري بر دل ريشم بياريد
شب آمد. پيچش مويي بياريد
اشاراتي از ابرويي بياريد
كتابي، حافظي، صوتي دلانگيز،
سبوي بادة هويي بياريد
ــــــــــــــــــــــــــــ
عزيزم. با كه گويم از غم دل؟
نشستم پيش شب با ماتم دل
خيالم را چو بشكافي، ببيني
تويي در خلوت دل، همدم دل
شب آمد در چمن خوابيده لاله
گل كاسهشكن پر شد ز ژاله
كسي از پشت شب ميرفت ميخواند:
كه شد از بيكسي قلبم مچاله
شب آمد هر كسي در خانه آمد
به دور شمعها پروانه آمد
پرستو پر زد و در لانه آمد
مرا هم ياد آن دردانه آمد
شب آمد تك به تك گرديده روشن
چراغ خانهها در كوي و برزن
همه در جاي خود آسوده خفتند،
مگر مرغ پريشان دل من
شب آمد. دختري از كوچه رد شد
سر راهم حيايي بود و سد شد
وگرنه من سلامش كردهبودم
حيا، لعنت به تو. ديدي چه بد شد؟
شب آمد، روز شب شد، شب ستم شد
صداي خندهها يكباره غم شد
چه باري بود اين؟ آنقدر سنگين!
كه زيرش رستم افسانه خم شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب آمد با كه گويم زانچه افتاد؟
به شيريني گرفتارم چو فرهاد
تمام كوه صبرم را زجا كند،
بهجايش كوه غم آورد و بنهاد
شب آمد. آمدي مثل ستاره
گمان كردم به من كردي اشاره
گلوبندي كه بر تو هديه كردم
چرا ديگر نميبندي دوباره؟
شب آمد. دستبندش را نديدم
سحر رفتم يكي ديگر خريدم
چو ديدم هردو را در خاكروبه
ز حرصم ناخن خود را جويدم
شب آمد در پناهش شاه و درويش
همه خفتند كم كم بي كم و بيش
سر هركس به باليني و من هم
چو قمري سر نهفتم در پر خويش
شب آمد هيچكس از خود نپرسيد
چرا در چاه شب افتاده خورشيد
چراغي نيست، حتي كرم شبتاب،
درون گوشهاي تاريك خوابيد
شب آمد. هان! شبافروزي بياريد
ز جايي مرد شبسوزي بياريد
دلم از شب سرآمد. آي مردم!
چراغي، شعلهاي، روزي بياريد
شب آمد در جوار خود نشستم
نديدم حاصلي در هر دو دستم
منِ بيحاصل از گلزار هستي،
طلبكار گلي دردانه هستم
شب آمد. كو دوات و خودنويسم؟
كه پر از گفتوگوهاي نفيسم
خوش اين شبها كه در يك گوشة دنج،
شبآمدهاي خود را مينويسم
شب آمد. مثل دزدان رفتم آنجا
نه كس ديدم، نه ديدم خويش تنها
سرِ مويي ندزديم پشيزي،
مگر از لاي شانه موي او را
شب آمد، غصهاي در سينه دارم
من از درهاي بسته كينه دارم
به پشت اين درِِ بازي كه شد قفل،
قدِ سروِ مهي سيمينه دارم
شب آمد چادري بر سر كشيدم
به پشت خانة دلبر دويدم
شدم سرخوش كه بعد از چند ساعت
صدايش را ز پشت در شنيدم
ـــــــــــــــ
شب آمد از سر راهش گذشتم
نگاهم كرد، اما برنگشتم
سرم پايين و رفتم راه خود را
مبادا كس بداند سرگذشتم
شب آمد، با دلم در هايوهويم
نشسته نوگلي در روبهرويم
اگر اين ماه، هرشب پيشم آيد،
رود بيشك زدستم آبرويم
چـون تـوت فرنگـي رسيدهست لبش
بـا نـيش سخـن، لـبم گـزيدهست لـبش
خرماست ولي كال تر از خرمالوست
گـس شد دهنش هر كه چشيدهست لبش
ــــــــــــــــــــــــــ
با سن كم و قد كم از يك وجبش
انداخته چون گـاو مرا در عقبش
بـا ايـن كه اديب روزگـارم، امروز،
كردهست مرا ادب، لـب بـيادبش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اي تند بادِ بهاري!
اندكي درنگ كن.
اين نيلوفر را هنوز شهدي هست
و آن پروانة تشنه،
هنوز در راه است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هيچ يك سخني نگفتند:
نه زنبقي كه خواني رنگين گسترده بود،
و نه پروانهاي كه به شهد نوشي آمده بود.
حتي نسيم،
برهنه پاي آمد و رفت
تا سكوت اين داد و ستدِ شيرين را
تلخ نكند.
هيچ يك . . . سخني نگفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب آمد گفتوگو از موي ساقيست
مـرا بـا او خدايـا اشتياقـيست
عيـان شـد از اشـارات دو ابــروش،
كه وصل امشب ما را فراقيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ من در پيِ ستارهاي هستم
كه در شامگاهي باراني
در عمق شبنمي معطر،
آن را گم كردهام.
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 23:42 توسط سوشترا
|