بهانههای دیجیتالی

مصطفی گلیاری

sooshtraa@yahoo.com

وقت مشاوره داده بودم. قرار بود فریبا راهداری تلفن کند. قبلش مادرش زنگ زده بود و وقت گرفته بود. می‌گفت: دخترش آسیب عاطفی دیده و سرگردان است. فریبا فقط بیست و یک سال دارد. شوهرش گریخته و حالا که او را بی‌نفقه رها کرده، طلاق می‌خواهد. شوهرش کریم، 22 ساله است. با خودم دو دوتا چهارتا کردم و به دلم افتاد که ریشه‌ی تقاضای طلاق فریبا باید چیزی ورای نپرداختن نفقه باشد. مخصوصاً که هنوز خانه‌ی پدرش زندگی می‌کرد. علاقه‌مند شدم این مشاوره را بپذیرم. فریبا درست سر ساعت زنگ زد. و این نشان می‌داد که وقت‌شناس و مسؤول است. شاید هم اضطراب و وسواس دارد. هنوز برای قضاوت زود است. از فریبا خواستم داستان آشنایی و ازدواجش را تعریف کند. گفت:

««درست یک سال پیش بود. خرداد بود. مثل حالا. در صف عابر بانک ایستاده بودم. پسری آمد و پشت سرم ایستاد. چند بار نگاهم کرد و گفت: «چقدر قیافه‌تون برام آشناس.» و گیر داد و اصرار پشت اصرار که «شماره‌تو بده.» آخرش برای این‌که از شرش خلاص شوم، شماره‌ی او را گرفتم و توی گوشی سیو کردم. گوشی من لمسی‌ست و وقتی که خواستم اِندکال را بزنم، نشد و شماره‌ام روی گوشی او افتاد. از آن روز به بعد مدام اس. می‌زد که دوستت دارم. نزدیک است جنون بگیرم. و مرا به همه‌ی مقدسات سوگند می‌داد که حتی اگر شده برای چند دقیقه، بروم و او را ببینم. من هم مدام بهانه می‌آوردم که نمی‌توانم، پدرم نمی‌گذارد، درس دارم، و از این حرف‌ها. چند روز بعد اس. زد که «مادرم می‌خواد با مادرت حرف بزنه. با گوشی خودش به گوشی تو زنگ میزنه. گوشی‌تو بده مامانت.» و خیلی زود قرار مدار خواستگاری را گذاشتند و دو روز بعد خودش و خواهرش و مادرش آمدند. مادرم شرح‌حال کریم را پرسید. کریم خیلی مؤدبانه گفت لیسانس آی.تی. دارد و در شرکت معتبری کارشناس فروش است. فردای آن روز رفتیم محل کارش و تحقیق کردیم. کسی بدش را نگفت. با مدیرش هم حرف زدیم. گفت: پسر خوبی است. لیسانس دارد اما مدرکش را گم کرده و قرار است المثنی بگیرد. گاهی هم سیگار می‌کشد. زودرنج هم هست.

یک هفته از خواستگاری نگذشته بود که صیغه‌ی محرمیت خواندیم و نامزد شدیم. از آن به بعد، می‌آمدیم و می‌رفتیم و کم‌کم او را بیشتر شناختم. زیاد دروغ می‌گفت. اگر لوبیا پلو خورده بود و می‌پرسیدم چی خوردی؟ می‌گفت: باقالی پلو! بدگمان شدم. به همه چیزش. حتی به این‌که دانشگاه دیده باشد. البته کریم مدام از خاطرات روزگار دانشجویی خودش داستان‌هایی تعریف می‌کرد اما من باور نمی‌کردم چون حرف‌های غیر واقعی می‌زد. مثلاً روزی داشت می‌گفت در کلاس تنظیم خانواده، چند دختر بودند که از بس شیطنت کردند، استاد آنها را اخراج کرد. دروغ می‌گفت زیرا کلاس تنظیم خانواده در هیچ دانشگاهی مختلط نیست. آخرش آن‌قدر موشکافی کردم تا اعتراف کرد فقط دیپلم دارد. به او گفتم چون دروغ گفته، باید از هم جدا شویم. گریه کرد و به دست و پایم افتاد که بدون تو هرگز! من هم مثل دخترهای دیگر که دربرابر کلمات جادوییِ عاشقانه تسلیم می‌شویم، خام شدم و او را بخشیدم.

چند ماه بعد متوجه شدم در فیس‌بوک بسیار فعال است. عکس‌های ناجور و نوشته‌های ناجورتر داشت. خیلی خجالت کشیدم و به او گفتم فیس‌بوکت مایه‌ی خجالته. با هم کلی بحث کردیم و گفت حالا که حرف به اینجا کشید، خوبه بهت بگم مامانم و خواهرم و همه‌ی خونواده‌م از دستت ناراضی هستن و میگن ایرادی هستی... عصبی شدم و اصرار کردم که طلاق می‌خواهم. باز هم گریه کرد و گفت آن فیس‌بوک را حک کرده‌اند. گفتم دروغ می‌گویی زیرا اطلاعاتی در فیس‌بوکت هست که در کامپیوترت نبوده. پس تو را حک نکرده‌اند و خودت آنها را نوشته‌ای. گفت مال شش ماه قبل از ازدواج‌مان بوده و حالا دیگر کنار گذاشته.

من برای طلاق خیلی جدی بودم. مادرش آمد و گریه کرد که پسرم تو را دوست دارد حتی به خاطر تو می‌خواهد به دانشگاه برود. مدارکی هم نشان داد که حرفش را تأیید می‌کرد و مربوط به ثبت‌نام بود. باز هم خام شدم و با خودم گفتم پس لابد مرا خیلی دوست دارد که کوشش می‌کند خودش را تغییر بدهد. چنین عشقی قابل تقدیر است و باید قدرش را بدانم.

شش ماه از ازدواج ما گذشت. در شرکتی که کار می‌کرد، مشکلاتی پیش آمد و به شرکتی دیگر رفت. به او گوشی دو سیمکارته دادند که یکی برای کار اداری باشد، یکی هم برای کارهای خودش. هر وقت در خانه‌ی ما بود، برای سیمکارت خودش اس. می‌آمد و می‌خواند و زود پاک می‌کرد و می‌گفت مزاحم است. روزی داشت با کامپیوترم ور می‌رفت. گوشی او روی میز بود. بوق‌بوق کرد. تیز آن را برداشتم و بازش کردم. دیدم دختری است که نوشته «چرا منو گذاشتی و رفتی؟ چرا منو ول کردی؟» گوشی را گرفت و متن را پاک کرد و گفت: مزاحمه. من جز تو به کسی توجه نمی‌کنم. همین که این را گفت، دوباره بوق‌بوق کرد. خواست پاک کند. تهدید کردم که اگر متنش را نبینم، به کی و کی قسم که فقط طلاق مرا آرام خواهد کرد. دودل بود. خواست پاک کند. گوشی را قاپیدم و باز کردم. نوشته بود: «کریم خیلی زن‌ذلیلی. لابد زنت گوشی رو گرفته که جواب نمیدی». به کریم گفتم: تو به این میگی مزاحم؟ این اسم تو و و مشخصات منو بلده. اگرم مزاحمه، آشناس پس باید بگی کیه. گریه کرد و گفت «چیزی نپرس. یه اشتباه بوده که حالا تموم شده.» باز هم کریم را بخشیدم چون همۀ فامیل‌های من او را دیده بودند و ما را به چشم زن شوهردار نگاه می‌کردند. حالا دیگر طلاق نوعی سرشکستگی بود که درمانش خیلی طول می‌کشید. به دلیل همین معذوریت‌ها ناچار شدم با کریم بسازم ولی با این شرط که روی قرآن دست بگذارد و قسم بخورد که دیگر خیانت نخواهد کرد. او هم از من خواست که قسم بخورم دیگر به او بدگمان نیستم. هر دو سوگند شدید و غلیظ خوردیم هر چند به قول دوستی که با او درددل می‌کنم، توبه‌ی گرگ مرگ است. نیم ساعت پس از قسم خوردنش، دیدم از اسپیکرِ کامپیوتر صدای نویز می‌آید. آهسته به اتاقم رفتم و دیدم کریم قوز کرده و دارد اس. می‌زند. خبر نداشت اسپیکر روشن است و دستش را رو کرده. چیزی نگفتم چون من هم به قرآن قسم خورده بودم که بدگمان نباشم. کمی بعد بیرون آمد و جلو من گوشی را خاموش کرد و در کیفش گذاشت و رفت. از پنجره دیدم راه می‌رود و اس. می‌زند. شب به خانۀ آنها رفتم و قسمش دادم که بیاییم زندگی خودمان را بسازیم و جلو همه قول بدهد که دیگر به کسی اس. نزند. عصبی شد و از خانه رفت. تا یک هفته از او خبر نداشتم. اگر دوستم نبود، شاید کارم به آسایشگاه می‌کشید. در آن شرایط بحرانی خیلی مرا آرام می‌کرد.

کریم یک هفته بعد برگشت و تا یک ماه مرا بسیار اذیت کرد. گوشی‌اش را قایم می‌کرد و می‌گفت لزومی ندارد زن و شوهر گوشی‌های خود را به هم نشان بدهند. تا کمی وقت پیدا می‌کرد، جایی قایم می‌شد و اس. می‌زد. به من هم فشار می‌آورد مهریه‌ام را که سیصد سکه است، ببخشم. می‌گفت تو قسم خوردی به من اعتماد داشته باشی. پس اعتماد کن و مهریه‌تو ببخش. روزی میان لوازمش شناسنامه‌ای پیدا کردم که مال خودش بود و ازدواج و طلاق در آن ثبت شده بود. آن را نشانش دادم. گریه کرد و گفت: قبلاً ازدواج کرده و طلاق گرفته و چون مال گذشته بوده، به من نگفته تا ناراحت نشوم. می‌گفت زن اولش دیوانه بوده. باز هم باور کردم و مشغول زندگی شدم.

رفتار خانواده‌اش از اول با من بد بود، بدتر هم شد. خیلی سرد رفتار می‌کردند. ما کُرد هستیم و پر شور اما آنها ساکت و عبوس هستند. مادرش مدام مرا با دختر 48 ساله‌اش مقایسه می‌کند که مجرد است و پر از عقده. من هم روزبه‌روز سردتر شدم. دوستم می‌گفت باید طلاق بگیرم وگرنه احساساتم برای همیشه یخ خواهد بست. من هم دنبال بهانه بودم تا به طور جدی از طلاق حرف بزنم. دیگر برایم مهم نبود که دوست و آشنا و فامیل درباره‌ی من چطور قضاوت خواهند کرد. به قول دوستم باید به خودم و آینده‌ی خودم فکر می‌کردم.

سرانجام بهانه را پیدا کردم. تلفن‌های دو سیمکارتی طوری هستند که اگر یک خطش مشغول باشد، خط دیگرش آنتن نمی‌دهد. یک روز کنترل کردم و دیدم خط شرکتش یک ساعت آنتن نداد بعد شماره‌اش را دایورت کرد و گفت خطم خراب شده. و گفت در شرکت است و سرش خیلی شلوغ است. داشتم باور می‌کردم که صدای زنگِ اف.افِ خانه‌اش را شنیدم و گفتم: مگه نمیگی شرکتی؟ پس این صدای اف.اف. چیه؟ توضیح داد که صدای زنگ گوشی یکی از همکاران اوست که آن را مثل زنگ اف.اف. تنظیم کرده. بعد قهر کرد و قطع کرد. اس. زدم و گفتم: «کور خوندی. فردا واسه طلاق اقدام می‌کنم». نیم ساعت بعد مادرش به مادرم زنگ زد و داد و بیداد راه انداخت که «دخترت از اولش قصد کاسبی داشته و مهریه می‌خواسته». فردایش کریم و مادر و خواهرش آمدند و به مادرم جسارت‌های زیادی کردند حتی کریم مادرم را هل داد. اعتراض کردم. مادرش گفت شماها لوس هستین. داماد من مدام با منم درشت حرف میزنه. اون یکی پسرم دائم اس. بازی می‌کنه. شماها خیلی سخت می‌گیرین. ما طلاق نمیدیم. اگه دخترتون اهل زندگیه، بیاد طبقه‌ی بالای ما بشینه که مال خودمونه و چند روز دیگه خالی میشه.» باز هم نرم شدم و به زندگی تن دادم.

یک روز در فیس‌بوکش دیدم شماره‌ی 919 گذاشته. زنگ زدم. جواب نداد. باز هم زدم تا آخرش پسری گوشی را برداشت و گفت دوست کریم است. من با گوشی خودم به شماره‌ی کریم و با گوشی دیگری به 919 زنگ زدم و دیدم 919 آنتن نداد. فهمیدم هر دو سیمکارت روی گوشی خود اوست. اس. زدم که «می‌دونم 919 شماره‌ی خودته. خیلی نامردی که با زن عقدی خودت این‌طور رفتار می‌کنی.» فردایش دوستش به من زنگ زد و توضیح داد که خط 919 مال اوست و دیشب که به او اس. می‌زدم، کار داشته و نتونسته جواب بدهد. گفتم: «گوشی از دیشب پیش تو بوده؟ اگه بوده بگو چه اس.هایی زدم.» جواب نداد. گفتم «پس خودت قبول داری که دیشب گوشی دست تو نبوده و پیش کریم بوده.» قبول نکرد. کریم هم زیر بار نرفت. چند روز بعد یک سیمکارت اعتباری خریدم و به 919 اسِ. متنیِ عاشقانه زدم. بعد بلافاصله نوشتم «ببخشین اشتباهی اومد». جواب نداد. سه  نصفه شب زنگ زد. برداشتم و حرف نزدم. او هم حرف نزد. دختر خاله‌ام پیشم بود. به او گفتم زنگ بزند و بگوید الو. زد و گفت. از آن طرف خط، کسی گفت: الو...؟ صدای خودش بود. گوشی را از دخترخاله‌ام گرفتم و گفتم: محرز مچت رو گرفتم. قطع کرد. فردایش به خانه‌ی آنها رفتم. همین که مرا دید، چنان شتابان گریخت که کفشش از پایش افتاد و صبر نکرد آن را بردارد. رفت که برود و حالا دو ماه است از او خبری نیست»».

از حرف‌هایش دوازده صفحه یادداشت برداشته بودم. نگاهی گذرا به آنها انداختم و گفتم: اون دوستت که باهاش درددل می‌کنی، چند سال‌شه؟ گفت: سی و پنج. پرسیدم: خیلی وقته باهاش رابطه داری؟ درنگ کرد و گفت: از وقتی که ازدواج کردم، باهاش رابطه ندارم... بهتر نیست درباره‌ی طلاقم حرف بزنین؟ گفتم: داریم همین کارو می‌کنیم. اسمش چیه؟ با درنگی طولانی گفت: محسن. پرسیدم از کی باهاش آشنا بودی؟ گفت از وقتی که شونزده ساله بودم. اونم مثل من کُرده. و به گریه افتاد و گفت: محسن، اولین عشق منه. مادرش با ازدواج من و محسن موافق نبود. بعد از چهار سال بهش گفتم اگه پا پیش نذاری، به اولین خواستگارم میگم آره. غصه خورد و چیزی نگفت. دو هفته بعدش کریم اولین کسی بود که به خواستگاری من اومد. شبِ ازدواج، کارت دعوت رو واسه محسن فرستادم و پای سفره‌ی عقد کریم نشستم. خیلی سخت بود ولی این کارو کردم. سه روز بعد محسن به من زنگ زد که «عجله کردی چون مادرم رو راضی کرده بودم.» از ماه سوم ازدواجم مدام منو راهنمایی می‌کرد که با شوهرم چطور باشم. حالا هم میگه «طلاق بگیر تا دوباره با هم دوست باشیم». پرسیدم: حاضره ازدواج کنه؟ گفت: نه! اهل ازدواج نیست ضمن این‌که میگه حالا که مطلقه‌ای، مادرم هرگز رضایت نمیده باهات ازدواج کنم.

با فریبا او زیاد حرف زدم و آخرش پرسیدم: تو که می‌خوای یه زندگی زناشویی و خونواده و بچه داشته باشی، با چه امیدی به فکر محسن هستی؟ آیا فکر نمی‌کنی که محسن با ظرافت رندانه‌ای تو رو وادار کرده طلاق بگیری تا بعد از طلاقت راحت‌تر با  تو حرف بزنه؟ به نظرت محسن باعث نشده که کریم از چشمت بیفته؟ هیچ فکر کردی که اگه محسن تو زندگیت نبود و به تو مشاوره‌های تلفنی نمی‌داد، کارت با کریم به اینجا نمی‌کشید؟ کریم خطا کرده. شکی هم نداریم. با دقت و هوش خوبی هم که داری، تونستی مچ‌شو بگیری ولی آیا کریم نمی‌خواد خودشو تغییر بده؟ یادت باشه که خواست درس بخونه. یادتم باشه از بس بهش گیر دادی و اونو بردی زیر ذره‌بین، خسته شد و به قول تو گریخت. یه بار دیگه با خودت فکر کن ولی این بار فرض کن کسی به اسم محسن وجود نداره. بعد ببین چه تصمیمی می‌گیری. اگه واقعاً طلاق خواستی، کمکت می‌کنم ولی یادت باشه که بعد از طلاق، نمی‌تونم کمکت کنم که با محسن باشی چون نزدیک شدن تو به محسن، به معنی نابود شدن آینده‌ته.

فریبا راهداری رفت و فکر کرد. همین نیم ساعت پیش زنگ زد و گفت: فعلاً برای طلاق اقدام نمی‌کند چون می‌خواهد قبل از هر کاری، محسن را از دهلیزهای قلبش بیرون بیاورد تا بهتر فکر کند. 

تحلیلی کوتاه

این مشاوره به تحلیل چندانی نیاز ندارد زیرا همه چیز آشکار است. در دو سه ماه اول زندگی فریبا و کریم مشکل خاصی وجود نداشت. از وقتی که محسن وارد کار مشاوره دادن شد، فریبا به شوهرش بدبین شد. نمی‌گویم کریم بی‌عیب بود. می‌گویم رفتار سمجِ فریبا و سرزنش‌ها و زیرذره‌بین بردن‌هایش سبب شد کریم حس کند در منگنه است و دنبال جایی باشد برای نفس کشیدن. آسان‌ترین جا کجاست؟ زندگی در اس.ام.اس. از این سو محسن روی احساسات فریبا کار کرده بود و توانسته بود او را بار دیگر به خود جذب کند. او مرد زندگی نیست. خودش هم این را گفته. اگر فرض کنیم فریبا از کریم جدا شود، محسن مدتی با او می‌ماند و رهایش می‌کند. سرنوشت فریبا در آن حالت چه خواهد شد؟ بهتر است فکرش را نکنیم چون سرنوشت خوبی نیست. به این فکر کنیم که فریبا آگاهانه‌تر به زندگیش نگاه کند. من امروز این مطلب را برای مجله ایمیل می‌کنم. فریبا فرداشب وقت مشاوره دارد. قرار است یادش بدهم محسن و خاطراتش را فراموش کند. و قرار است در این زمینه حرف بزنیم که آیا از کریم جدا شود یا به قول خودش یک بار دیگر خام شود و به زندگی تن بدهد. اگر اتفاق خاصی افتاد، در مقدمه‌ی خاطرات مشاور شماره‌ی بعد، خبرش را به شما می‌دهم. زیرا می‌دانم شما هم مثل من دوست دارید همه چیز به خیر خوشی تمام شود. ولی آیا کیست آن کس که قبل از حادثه، بتواند تشخیص بدهد این‌که پیش می‌آید، خیر است یا شر؟ از حضرت پروردگار است که فرمود: «چه بسا خیری برای شما پیش می‌آید و شما از آن کراهت دارید و چه بسا شرّی بیاید و از آن خشنود شوید.»