دو غزل از مصطفی گلیاری

چون دهان تو ز گل ها اختلاسی کرده است

مثل زنبور از لبت، دل التماسی کرده است

آنکه از گفتار تلخ دوست دارد انتقاد

شهد نوشی کرده بعدش ناسپاسی کرده است

مثل ولگردان مرو دانشکده دنبال عشق

رو به وب. آنجا دلم حالی اساسی کرده است

ابروی هشتاد و هشت و لنز های سبز دوست

شعرهای مصطفا را هم سیاسی کرده است

فال ما زآن مست شیرازی بپرس

نکته را از نکته پردازی بپرس

ناله های قلب ما هم واقعی است

علتش را از در بازی بپرس

ترک من با چتر از اشکم گذشت

قدر باران را ز اهوازی بپرس

از دل من گر خبر می بایدت

گاه در شعرم بیا رازی بپرس

کشف یک جرعه شراب بوسه دار،

از حکومت های سربازی بپرس

مصطفا مست است و گاهی عاشق است

باورت گر نیست از قاضی بپرس

 

 

دو غزل از مصطفی گلیاری

چون دهان تو ز گل ها اختلاسی کرده است

مثل زنبور از لبت، دل التماسی کرده است

آنکه از گفتار تلخ دوست دارد انتقاد

شهد نوشی کرده بعدش ناسپاسی کرده است

مثل ولگردان مرو دانشکده دنبال عشق

رو به وب. آنجا دلم حالی اساسی کرده است

ابروی هشتاد و هشت و لنز های سبز دوست

شعرهای مصطفا را هم سیاسی کرده است

فال ما زآن مست شیرازی بپرس

نکته را از نکته پردازی بپرس

ناله های قلب ما هم واقعی است

علتش را از در بازی بپرس

ترک من با چتر از اشکم گذشت

قدر باران را ز اهوازی بپرس

از دل من گر خبر می بایدت

گاه در شعرم بیا رازی بپرس

کشف یک جرعه شراب بوسه دار،

از حکومت های سربازی بپرس

مصطفا مست است و گاهی عاشق است

باورت گر نیست از قاضی بپرس

 

 

غزلی از مصطفی گلیاری

از آن نگاه که مست است و با خودت داری

ز دست رفته ز ما عقل و، دل ز گلیاری

به هر بلا که ز مردم رسد، دوایی هست

مگر برای بلای دل و خودآزاری

فتاده ام ز دل و چشم هر عزیز اما

همین بسم که تو من را عزیز می داری

و در برابر هر عشوه ای که فرمایی،

ز زیرکی است اگر من نمی کنم کاری

وگرنه نیست مرا آرزو جز این که شبی

تو را زیاد ببوسم چنانکه کم آری

چرا دگر به تلگرام ما نمی آیی؟

خطا ز ماست و یا تو بسی گرفتاری؟

تو در شکستن دل ها سرآمد همه ای

و مصطفا به غزل، لیک اگر تو بگذاری

خاطرات مشاور با شوهری که خیانت می‏کند، چه باید کرد؟

خاطرات مشاور

همهی اسمها و نشانیها مستعار است تا راز کسی فاش نشود.

با شوهری که خیانت میکند، چه باید کرد؟

مصطفی گلیاری

09366401949

دوباره به ویدیوی موش‏های پروفسور «هلن فیشر» نگاه کردم: «موش نر را از قفسِ جفتِ ماده‏اش بیرون برد و در قفسی دیگر گذاشت سپس یک موش نر در قفسِ ماده، و یک موش ماده در قفسِ موشِ نر قرار داد. موشِ مادۀ اولی افسرده شد. به غذا و جست و خیز میل نداشت. به آن موش نر هم اجازه نداد نزدیکش شود. جفتِ همین موش که در قفسی دیگر پیش موش ماده‏ای غریبه بود، غذایش را خورد و کوشش کرد با موشِ ماده جفتگیری کند» ما دقیقاً همین رفتارها را در بسیاری از انسان‏ها نیز می‏بینیم: «مرد به همسرش بی‏احساس می‏شود و به او خیانت می‏کند، زنش افسرده و بیمار می‏شود و به مقابله به مثل نیز میلی ندارد». اینها را و علتِ علمیِ این موضوع را به «لیلا» گفتم. گفت: «اگه این قانون باشه که مرد طوری آفریده که طبیعتش به خیانت گرایش داره، چرا همۀ مردها این طور نیستن؟» جوابِ علمی این سؤال را هم دادم. پرسید: «پس حالا تکلیفِ زن‏هایی مثل من چیه؟ چکار کنیم که همسرمون به ما وفادار باشه؟»

پاسخِ این سؤال و بقیۀ سؤال‏های لیلا را در همین شماره خواهید خواند و متعجب خواهید شد! نخست ببینیم داستانِ لیلا چیست: لیلا زنی 32 ساله است که پسری چهار ساله و هایپر(بیش فعال) دارد. وقتی که ازوداج کرد، چند سال بود که دو مطبِ دندانپزشکیِ پررونق داشت که یکی در شیفت صبح و دیگری در شیفت عصر به بعد بود. مدتی است که شیفتِ صبح را تعطیل کرده. همسرش(یاشار) که پسرخاله‏ی او هم هست، دیپلم ردی است و آتلیۀ عکاسی دارد. سه سال و هشت ماه از لیلا کوچک‏تر است. مادرش که خالۀ لیلاست، از مخالفانِ سرسختِ ازدواج یاشار و لیلا بوده و خودش را به آب و آتش زد تا جلو این ازدواج را بگیرد و نشد زیرا یاشار هم کوتاه نمی‏آمد و برای راضی کردنِ مادرش سه بار به خودکشی دست زده بود که یک بارش جدی بوده و مادرش با چشمی گریان و سینه‏ای پرنفرین رضایت می‏دهد.

یاشار در شب‏های هجران، وقتی که از پاسی پس از نیمه شب تا دمدمای سپیده با لیلا تلفنی حرف می‏زده، افسوس‏ها می‏خورده که «یار در خانه و ما گِردِ جهان می‏گشتیم!» و چشم‏هایش بسته بوده و دختر خالۀ به این خوبی و نازنینی را نمی‏دیده. علتش هم این بوده که مادر یاشار و مادر لیلا از آن خواهرهایی بودند که از نوجوانی با هم لجاجت داشته‏اند و همیشه قهر بوده‏اند. سرانجام روزی و روزگگاری دست به دست هم می‏دهند و این دو به هم دل می‏بازند و چند ماه داستان دلدادگی خود را پنهان می‏کنند اما روزی که لیلا در آتلیه بوده و با یاشار نسکافۀ شیرین می‏نوشیده، مادر یاشار از راه می‏رسد و غوغا آغاز می‏شود. غوغایی که دو سال طول کشید و این دو مادر را به چالش و جنجال ومشاجره کشاند. یاشار هم سه بار خودکشی کرد و سرانجام انگشت دومِ دستِ چپِ این دو دلداده به حلقه‏ای مقدس مزین شد.

لیلا می‏گوید: «یاشار غیر از آتلیه‏ش هیچی نداشت. من خیلی بهش کمک کردم. یه خونۀ خوب رهن کردم، ماشینم رو فروختم و یه خورده گذاشتم روش و دو تا ماشین خریدم، یه وامِ خوب گرفتم و آتلیه‏شو حسابی ارتقا دادم، از صبح می‏رفتم سرِ کار، شب که برمی‏گشتم به همۀ کارهای خونه‏داری می‏رسیدم. پسرم که متولد شد، شیفت صبحِ کارم رو تعطیل کردم. همۀ کارهای زندگی رو خودم به عهده گرفتم تا جایی که نمیذاشتم یاشار حتی قبض تلفن یا آب و برق رو پرداخت کنه. درآمد و مدرک من خیلی از یاشار بهتر بود. واسه این که احساس کمبود یا ضعف نکنه، همیشه و همه جا نشون دادم لیاقت و معلومات یاشار از من خیلی بهتره حتی به همه گفته بودم که درآمدش دو برابر منه. حالا اصلا نمی‏دونم اشتباهم کجا بوده که یاشار به من خیانت کرده».

وقتی که لیلا اینها را تعریف می‏کرد، صدایش پر از بغض بود. آدم وقتی که از کسی ضربه بخورد که فکر می‏کرده نزدیک‏ترین شخص به اوست، شوکه می‏شود. برای لیلا باورش سخت بود که یاشاری که آن همه او را دوست داشته و به خاطر وصالش سه بار خودکشی کرده بوده، ناگهان خیانتکار از آب دربیاید. لیلا ترجیح می‏داد به من و به خودش بقبولاند که خودش اشتباهاتی کرده که کار به اینجا کشیده. برایش توضیح دادم در این‏که اشتباهاتی کرده، بحثی نیست زیرا این ازدواج از اولش مناسب نبوده. یکی از شرایط ازدواج این است که شوهر از زن سرتر باشد تا بتوانیم به او بگوییم سرپرست خانواده. یاشار نه از نظر سن و تجربه از لیلا سرتر بوده نه از نظر مدرک تحصیلی و شغل و درآمد. اشتباهات دیگر هم آوانس‏های زیادی بوده که لیلا به یاشار داده. این کار باعث می‏شود شوهر از مقامِ خودش پایین بیاید و چشمش به کیفِ زنش باشد، ابتکار و انگیزۀ برطرف کردنِ مشکلات را از دست بدهد، نسبت به زنش به عقده‏های خودکم بینی دچار شود و برای جبرانِ این عقده به زنی جوان‏تر و ضعیف‏تر گرایش پیدا کند. از لیلا خواستم کمی هم از خیانتِ همسرش بگوید. گفت:

«من هنوزم به یاشار خیلی اعتماد دارم. اگه به گرگ و میشِ افق اشاره کنه و بگه داره صبح میشه ولی همۀ ساعت‏ها بگن داره غروب میشه، من حرف یاشارو قبول می‏کنم. یه روز پرستارِ پسرم گفت «خانم دکتر! دیروز آقا با یه دختر خانمی اومدن اینجا و مدتی تنها بودن». بهش گفتم این آخرین بارش باشه که پشت سر شوهرم چرند میگه. بعد از اون گاهی جسته گریخته از همسایه‏ها می‏شنیدم که وقتایی که خونه نیستم، یاشار مهمون میاره و به پرستار میگه پسرم رو ببره پارک. بازم شک نکردم ولی با خودم خیلی گفت‏وگوی ذهنی داشتم. آخرش واسه این که شک‏ها و تردیدها رو برطرف کنم، چند تا دوربینِ فیلمبرداری کوچیک گذاشتم جاهای مختلف خونه و فهمیدم تا حالا مثل کبک سرم زیر برف بوده. البته چیزی به روی یاشار نیاوردم چون اول می‏خوام بدونم چرا یاشار به من خیانت می‏کنه؟»

جواب دادن به لیلا به بحثی علمی نیاز داشت که چون تحصیلات پزشکی دارد، برایش قابل فهم بود. آن بحث را ساده می‏کنم: مرد طوری خلق شده که میزان تستوسترنِ بدنش بالا باشد. هرچه این هورمون در مرد بالاتر باشد، خودمحورتر، بااعتماد به‏نفس‏تر، مدیرتر، پرخاشگرتر و مهاجم‏تر می‏شود. وجود تستوسترنِ بالا در مردهای چندین هزار سال پیش باعث می‏شده که هر مردی برای بقای نسلِ خودش بکوشد و از خانواده‏اش در برابر ناملایماتِ بیرونی دفاع کند ضمنا بتواند زندگی خود و خانواده‏اش را مدیریت کند. درست مثل بیشترِ حیوانات نر که هرچه تستوسترنِ بیشتری داشته باشند، در زمینه انتقال ژن‏های خود به نسل‏های بعدی موفق‏ترند.

انسان‏های ابتدایی نیز مانند حیواناتِ دیگر فقط وقتی جفتگیری می‏کردند که بچه‏های آنها در فصلی متولد شوند که برای آنها مناسب باشد ضمناً وقتی که ماده باردار می‏شد، با او نزدیکی نمی‏کردند اما با تکامل مغزِ انسان‏ها، زمانِ جفتگیری اختیاری شد و فقط برای تولید مثل نبود زیرا مفهوم کامجویی را فهمیده بود. در مغز مرکزی هست که هورمونی به نام «دوپامین» تولید می‏کند. هر وقت ما کاری کنیم که لذتی از آن ببریم، دوپامین ترشح می‏شود و به ما پاداشی به نام رضایت می‏دهد. دوپامین برای انجام دادن هرکاری در ما انگیزه ایجاد می‏کند. همه پستانداران همین طورند. دوپامین هسته تمایلات جنسی و نیازهای حیاتی ماست. میلیون‏ها سال است که این مکانیزم در مرکز پاداش مغز قرار گرفته و تغییری نکرده. دوپامین پشت بسیاری از تمایلات جنسی و غذا خوردن ما قرار گرفته. مواد مخدر و کارهایی مانند قمار، خرید کردن، پرخوری، سیگار کشیدن، و... دوپامین را تحریک می‏کند تا احساس شادی و لذت کنیم. درحقیقت ما عاشق خرید کردن یا بستنی و شیرینی خوردن یا مصرف مواد نیستیم. ما عاشق دوپامین هستیم و این کارها را می‏کنیم تا دوپامین فعال شود و پاداش بگیریم. غذاهای پرکالری و پرچربی نسبت به سبزیجات، دوپامین بیشتری تولید می‏کنند و باعث می‏شوند امیال جنسی از بقیه نیازهای ما مهم‏تر شود. پس به همسرتان سبزیجات بیشتری بخورانید! در کتاب «قصه زنی که بوی میخک می‏داد»، زنِ زیرک به زن بلغمی مزاج گفت: «من در هر خورشی که برای شوهرم می‏پزم، به جای هر ادویه‏ای کافور می‏ریزم آن وقت تو چنان ابله شده‏ای که پیوسته به شوهرت گوشت و گرمی می‏خورانی و انتظار داری به تو خیانت نکند؟» این طنز است اما اشاره‏ای دارد به این که تغذیه و میزان تستوسترن با هم ارتباط دارند.

تا حالا شد دو هورمون: تستوسترن و دوپامین. سومین هورمون «آکسی توسین» است که تازگی‏ها نامش را هورمونِ اعتماد و وفاداری گذاشته‏ایم. این هورمون در جنس ماده بیشتر از جنس نر وجود دارد. آن موشی که بعد از رفتن جفتش بیمار شد، خیانت هم نکرد، آکسی توسینِ بیشتری داشت اما جفتش که هیچ ناراحت نشد، خیانت هم کرد، تستوسترن بیشتر و آکسی توسینِ کمتری داشت. به لیلا گفتم: «این دستورِ آفرینشه که جنسِ ماده آکسی توسینِ بیشتر و چنس نر تستوسترن بالاتری داشته باشه. اگه غیر از این بود، نسل‏ها از بین می‏رفتن. دوپامین در جانوران نر چه انسان چه حیوان باعث میشه به ازدیاد نسل میل داشته باشن. تستوسترن در نرها باعث میشه دلیر و مهاجم بشن تا در بازارِ رقابت نرها، بتونن ژنِ خودشون رو انتقال بدن. هر نری که ضعیف باشه، ممکنه این امکان رو پیدا نکنه که نسلش رو ادامه بده. پس این، کارِ آفرینشه و چه تفکرات مذهبی داشته باشیم چه نه، قبول داریم که کارِ آفرینش هیچ خطایی نداشته و نخواهد داشت».

بعد برایش توضیح دادم که وقتی که تستوسترن بالا می‏رود، مرد احساس خودبینی می‏کند. تو.جهش به جنس مخالف حالت بیمارگونه پیدا می‏کند و حتی گاه باعث می‏شود شخصیت او تغییری کلی کند و ضد اجتماعی و آزارانده شود. تستوسترنِ بیشتر، گرچه برای روابط خانوادگی زیانبار است، در بخش مدیریت‏های کاری مفید است. یکی از دلایلی که مرد را وامی‏دارد به همسرش خیانت کند، میزانِ تولیدِ دوپامین و تستوسترن است اما فقط اینها نیستند که رفتارها و تغییر روحیه‏های ما را در دست خود دارند. «پرولاکتین» هورمونی است که میزان آن پس از اُرگاسم(اوج لذت جنسی) در بدن بالا می‏رود. این هورمون می‏تواند به سردی زوج‏ها بینجامد. توضیحش ساده است: پیش از آمیزش، مرد هیجان و عاطفه‏ای بالا دارد. پس از ارگاسم، تقریبا هیچ هیجان و عاطفه‏ای ندارد اگر هم محبتی از خود نشان دهد، از روی ادب است وگرنه حقیقتش این است که دوست دارد تا مدتی پس از اُرگاسم ریلکس باشد و حرکتی نکند. و این به دلیل ترشحِ پرولاکتین است که پس از ارگاسم انجام می‏شود. خب... وقتی که میزان پرولاکتین در بدن بالا می‏رود، انسان احساس دلسردی و نومیدی می‏کند. تازگی‏ها برای درمان معتادها کاری می‏کنند که سطح پرولاکتینِ فردِ معتاد پایین بیاید تا گرایشش به مواد کم شود. قبلا هم گفتم که علت گرایش به مواد، در حقیقت گرایش به دوپامین است. در زندگی زناشویی، پایین بودنِ دوپامین و بالا رفتن پرولاکتین باعث می‏شود همه چیز تیره و تار شود.

یکی از دلایلی که زوج‏ها پس از این که مدتی با هم زندگی کردند، سرد می‏شوند، اتفاقی است که در مغز می‏افتد: در مغزِ ما بخشی هست که هزاران سال پیش برای واکنش ما در برابر مار و درندگان طراحی شده بوده. در زندگی امروزی چنین وحشتی وجود ندارد اما آن بخش از مغز، در زوجی که دوپامینی پایین و پرولاکتینی بالا دارد، در برابر زوجش همان واکنشی را نشان می‏دهد که برای واکنش در برابر مار و درندگان طراحی شده. حالا اگر هورمون آکسی توسین که به آن می‏گویند هورمون اعتماد، افزایش یابد، صمیمیت و وفاداری هم افزایش می‏یابد. این هورمون می‏تواند مردان متأهل را از رابطه با زنان دیگر بازدارد. در آزمایش‏های متعددی که پژوهشگران آلمانی انجام داده‏اند، گروهی از مردان متأهل را انتخاب کردند. به نیمی از آنها هورمون آکسی توسین و به نیمی دیگر دارویی بی‏اثر دادند. سپس آنها به مهمانی مختلطی بردند. مردانی که آکسی توسین داشتند، از برخورد با زنانی که در آن مهمانی بودند، خود داری کردند اما آنهایی که داروی بی‏اثر مصرف کرده بودند، به سوی آن زنان جذب شدند.

میزان تستوسترون در مردانی که روزی سه چهار ساعت از فرزند خود مراقبت می‏کنند، پایین می‏آید و میزان آکسی توسینِ آنها بالا می‏رود. همچنین در مردانی که با همسر خود رابطه‏ای مهرآمیز دارند، آکسی توسین بیشتری ترشح می‏شود. در این زمینه کنترل کردن مردان آلفا دشوار است زیرا آنها مردانی هستند که میزان تستوسترن‏شان بسیار بالاتر از حد طبیعی است بنابراین هر وقت فرصتی پیش بیاید، خیانت می‏کنند. یادآوری می‏کنم که رفتار آنها بی‏اختیار است. دختری که می‏خواهد ازدواج کند، هنگام مشاورۀ ازدواج باید از مشاور بخواهد تشخیص دهد که طرفِ او از آلفاهاست یا نه. از این که نگذریم، خواب کافی هم می‏تواند میل به خیانت را کاهش بدهد. در مغز ما بخشی هست که کارش کنترل نفسانیات است. کم‏خوابی روی این بخش اثر می‏گذارد و کنترل نفسانیت را از او می‏گیرد بنابراین فرد به خودش حق می‏دهد اخلاق را زیر پا بگذارد و در برابر وسوسه‏ها ضعیف باشد. پس بگذارید همسرتان زیاد بخوابد!

یکی از راه‏های مؤثری که می‏تواند مردی را که به زندگی زناشویی خود سرد شده، دلگرم کرد، تغییر دادن روش نزدیکی است. اگر آمیزش همیشه با یک روش انجام شود، رابطه عاطفی را سرد می‏کند. اگر زنی از شوهرش سرتر باشد، مرد که ذاتا موجودی اقتدار طلب است، احساس سرکوفتگی و حقارت می‏کند. مردها ذاتاً طوری خلق شده‏اند که از زن سرپرستی کنند یعنی نان آورِ خانه باشند، و اگر مشکلی پیش آمد، آن را حل کنند، در برابر تهاجمات احتمالی نیز از خانواده دفاع کنند. به لیلا گفتم: «شما دندان پزشک هستین و درآمد خوبی دارین. مقداری هم از یاشار بزرگ‏ترین. در این حالت، اون بخش از یاشار که دوست داره از زنش سرتر باشه، آسیب می‏بینه و ساده‏ترین راهی که برای جبرانش پیدا می‏کنه، اینه که به شما خیانت کنه. دوپامین و تستوسترن در یاشار بالا میره، پرولاکتین و آکسی توسین هم پایین میاد در نتیجه جذابیت شما براش کم میشه. تازگی‏ها در مردها هورمونی کشف شده که اسمش رو گذاشتن «هورمون خیانت». این هورمون وقتی فعال میشه که اون چهار هورمون دیگه نامتعادل بشن. پس حالا که فهمیدیم رفتارِ یاشار اختیاری نیست، دیگه از دستش نه عصبانی میشیم نه حرص می‏خوریم و به جای واکنش‏های منفی، به خودمون میگیم چون این رفتارهاش حاصلِ کارِ هورمون‏هاشه، کاری کنیم که ترشح این هورمون‏ها متعادل بشن».  

برای ما از نظر علمی ثابت شده که مرد پس از ازدواج و وصال هیجاناتِ عاطفی خود را از دست می‏دهد. و اصولاً دیگر دلیلی ندارد که باز هم عاشق باشد زیرا عشق، نتیجۀ یک سری فعل و انفعال هورمونی است که قبل از وصال ترشح می‏شوند. حالا باید پرسید پس چرا بعضی‏ها پس از ازدواج، هنوز عاشق و معشوقند؟ جواب: پس از ازدواج، اگر زن و شوهر ببینند پشتیبان و هواخواه همدیگرند، علاقه‏ی دیگری در آنها شکل می‏گیرد که از نوع عشق نیست. از جنسِ دوستی است. دکتر شریعتی هم گفت بگو «عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن» رسیدن به دوست داشتن، به زمان نیاز دارد و هرچه زمان بگذرد، ریشه‏های دوست داشتن نیز استوارتر می‏شود. برای این که زن و شوهری به مرحله دوستی برسند، تقریبا تمام ابتکارها و خلاقیت‏ها باید در دست زن باشد زیرا مرد ذاتا موجودی چند همسری است و زن او باید بتواند کاری کند که شوهرش با او همیشه احساس تازگی کند به‏ویژه در آمیزش.

تحلیلی کوتاه

باافسوس، پرونده لیلا و یاشار، دارد پرونده‏ای رایج می‏شود که دلایل زیادی هم دارد. برای لیلا و یاشار، از آغاز معلوم بود که این دو نباید با هم ازدواج کنند. برتری‏های لیلا از یاشار بیشتر بود، مادر یاشار مخالف بود، یاشار برای رسیدن به لیلا از بیراهه وارد شد و سه بار خودکشی کرد. شاید دختری از این که پسری برایش خودکشی کرده، خوشحال شود و به خود ببالد اما حقیقت این است که باید از چنین پسری بترسد زیرا او بعدا هم برای رسیدن به خواسته‏هایش از بیراهه خواهد رفت. لیلا پس از ازدواج نشان داد که از یاشار بزرگ‏تر است بنابراین مسؤولیت‏های مالی و غیر مالی زندگی را گردن گرفت. یاشار مسؤلیت پسرش را که شاید به دلیل ازدواج فامیلی بیش فعال زاده شده بود، به عهده نمی‏گرفت، و همین نیز باعث می‏شد در او آکسی توسین کمتری ترشح شود. رفتارهای لیلا که می‏خواست همه چیز را مدیریت کند، حس شکوه مردانه‏ی یاشار را ضعیف کرد واو برای جبران، به دختری جوان‏تر گرایش پیدا کرد. محبت‏های زیادیِ لیلا به یاشار، قیمت محبت‏ها را پایین آورد: قانون عرضه و تقاضا. و همه اینها باعث شد تستوسترن در یاشار فوران کند و چون به همسرش حسی پیدا کرده بود که از حسِ قدیمی واکنش در برابر چیزهای بد و خطرناک سرچشمه می‏گرفت، گرایش ندارد به او نزدیک شود و بی‏اختیار از او روی می‏گرداند، و چون تستوسترون او بالا رفته، آکسی توسین هم پایین آمده، به زنی دیگر توجه می‏کند.

تلفن مصطفی گلیاری مشاور

سلام. برای گرفتن وقت مشاوره، اسمس بزنین و بگین وقت مشاوره میخواین. مشاوره هام تلفنی و یکساعته س

09366401949

خاطرات مشاور: با بچه‏ ای که پروفسور نمی‏ شود چه کنم؟


خاطرات مشاور

پروندهی سولماز عزیزی، 40 ساله، شیراز... نام و نشانها مستعارند.

با بچهای که پروفسور نمیشود چه کنم؟

مصطفی گلیاری

sooshtraa@yahoo.com

از بیمارستان که بیرون آمدم، گوشیِ خاموشم را بیدار کردم و در جیبم گذاشتم. کمی بعد ویبره‏‏ اش لرزید و لرزید. حساب لرزش‏ هایش از دستم در رفت. صبوری پیشه کردم و تا خانه نگاهش نکردم. دهان و گلویم درد می‏ کرد. پر از بخیه بود. زبانم را آهسته در دهانم چرخاندم. نخ‏ های بخیه را حس کردم. باید حواسم را جمع می‏ کردم و آنها را به جای چیزهایی که معمولاً پس از غذا خوردن در دهان می‏ مانند، اشتباه نگیرم و بیرون نکشم. خواستم بخیه‏ ها را بشمارم. نشد! با گوشی که همچنان می‏لرزید، از دهانم عکس گرفتم و نگاهش کردم. کنار زبانم هم بخیه داشت. با نخ ابریشمی سیاه. به خودم گفتم: «این مصداقِ ضرب المثل زبانم مو درآورد است.» در خانه به گوشی نگاه کردم. دیگر نمی‏ لرزید. در چند روزی که نمی‏توانستم به گوشی جواب بدهم، بیشتر از سیصد و پنجاه اس.ام.اس آمده بود. مقداری از آنها را خانم «سولماز عزیزی» فرستاده بود. او را به یاد داشتم. یک ماه پیش برای مشاوره تلفن کرده بود. وقتی از او پرسیدم در چه زمینه‏ ای مشاوره می‏خواهد، گفت: «پسرم عقب افتاده‏ س. هوشش نسبت به بچه‏ های دیگه خیلی پایینه.» پس از نیم ساعت حرف زدن، این اطلاعات را به دست آوردم:

«هوشش خیلی پایینه! واسه نمونه حتی یکی از تست‏های هوش رو جواب نمیده. دوشنبه‏ پیش خونه‏ مادرِ همسرم دعوت بودیم. همه بودن. از سه روز قبل روزی چند ساعت با فراز کار کردم و هی تستِ هوش زدیم. بهش قول داده بودم اگه تو مهمونی جواباش درست باشه، بهش جایزه میدم. مطمئن بودم به خاطر اون جایزه، انگیزه پیدا می‏کنه آخه یه عروسک داره که عاشق‏شه ولی چون دیدیم فراز پسره و نباید با عروسک بازی کنه، ازش گرفتیمش. البته اعتراض نکرد فقط تا مدتی با چیزی بازی نکرد و بعدش رفتارش عادی شد. شبِ مهمونی هر کس هنرهای بچه‏ شو نشون داد. فراز منو حسابی ضایع کرد! انگار لج کرده بود که جواب نده.» پرسیدم: «غیر از عروسکش، چیز دیگه‏ ای هم بوده که به عنوان تنبیه ازش گرفته باشین؟» گفت: «اگه شما معتقدین که بچه‏ ها رو نباید تنبیه کرد، کاملاً مخالفم. بچه باید بفهمه کار خوب پاداش داره، کار بد هم مجازات... لطفاً با این سؤال‏ها منو زیر سؤال نبرین!» توضیح دادم قصدم ریشه‏ یابی مشکلات است و اصولاً معتقدم کسی را نباید زیر سؤال برد و به جای این‏که دنبال مقصر بگردیم، خوب است دنبال راه چاره باشیم.» آرامشش را به دست آورد و گفت: «وقتی که یک ساله بود، یه لحافِ کوچولو داشت. عادت کرده بود گوشه‏ی لحاف رو به گونه‏ خودش بکشه. این کار باعث می‏شد خیلی زود خوابش ببره. تقریباً یک سال گذشت و وابستگی فراز به لحافش خیلی زیاد شد. هر جا می‏رفتیم، باید لحاف کهنه‏ شو با خودمون می‏بردیم وگرنه خوابش نمی‏برد. ما فکر کردیم این وابستگی در آینده روش اثر بذاره و یه آدم وابسته بشه. این بود که سعی کردیم قانعش کنیم باید لحافش رو عوض کنه. هر وقت می‏خواستیم لحافش رو بگیرم، مقاومت می‏کرد. مستأصل شدیم. یکی از دوستام کتابی بهم داد که مربوط به عرفان یه سرخپوست به اسم «دون خووان» بود. کتابش قدیمی بود ولی دوستم می‏گفت راهکارهای جدیدی داره. کتاب رو خوندم. یه جاش نوشته بود: «یه آقایی پسری داشته که پدرش رو قبول نداشته. دون خووان بهش میگه به چند نفر که ظاهر خشنی دارن بگو توی یه کوچه‏ خلوت به پسرت حمله کنن و اونو حسابی بترسونن بعد تو از راه برس و طبق قرار قبلی، مهاجم‏ ها رو کتک بزن و فراری‏شون بده تا پسرت ببینه تو چه قهرمانی هستی.» یه جا دیگه نوشته بود پسربچه‏ ای بوده که اصلاً حرف گوش نمی‏کرده. دون خووان میگه بگرد و مرده‏ شور خون ه‏ای پیدا کن که پسری به سن پسرت مُرده و اونجاس. بعد پسرت رو وادار کن به جسد دست بزنه و نیم ساعت باهاش تنها باشه.» با خوندن اون کتاب تصمیم گرفتیم لحاف رو به زور ازش بگیریم و جلو چشمش پاره‏پاره کنیم و یه لحاف جدید بهش بدیم. همین کار رو کردیم و نتیجه‏ خوبی گرفتیم چون همین که لحاف جدید رو بهش دادم، با آرامش خوابید و دیگه از لحاف قدیمی حرفی نزد.»

گفتم: «انگار فراز قبلاً در برابر گرفتن وسایلش مقاومت می‏کرده. از کی این طور شد که دیگه اعتراض نمی‏کرد؟» چندی درنگ کرد و گفت: «حق با شماس! حالا که فکرشو می‏کنم، می‏بینم از اون شب به بچه‏ رام و حرف گوش‏کنی تبدیل شد... به نظر شما کارمون بد بوده؟» برایش توضیح دادم که به جای سرزنش کردن خود برای اشتباهات گذشته، خوب است بیاموزیم آن اشتباه را دیگر تکرار نکنیم. سپس از او خواستم درباره‏ی یکی دو تا از تست‏ها و بازی‏های فکریِ فراز توضیح بدهد. سطح آنها برای سنِ فراز بسیار بالا بود. این را به او یادآوری کردم و پرسیدم: چرا؟» توضیح داد از روزی که فراز متولد شد، با او تمرین‏های هوش کرده تا بزرگ‏تر که شد، به تیزهوشان برود. این مادرِ مهربان‏تر از دایه، با خواندن کتاب‏های سنگین برای فراز،  و به‏ کار بردن جمله‏ های ادبی هنگام حرف زدن با او، و بازی‏هایی که از صبر و کاسه‏ هوشِ فراز بیشتر بوده و هست، به نتیجه‏ ای که می‏خواست، نرسیده بود و فرازش به نظر «کانا» می‏آمد. توقعِ زیادی که از پسرش داشت، این بود که جلوتر از سن خودش رشد کند. معمولاً پسرها از دخترها دیرتر راه می‏ افتند و به زبان می‏آیند ولی فراز از بیشتر پسرها زودتر به این مرحله رسیده بود و نشان می‏داد کودک مستعدی است. فشارهایی که خارج از محدوده‏ توان او بود، خیلی زود از فراز کودکی ساخت که بین آن همه سؤال عجیب و بازی‏های فکری سرگردان شد. و ندیده نگیریم که آموزش‏هایی که به او می‏دادند، با انگیزه‏ی رشد هوشی او نبود زیرا می‏خواستند با او پز بدهند و در مهمانی‏ها بگویند: «این منم طاووس عِلّیین شده!»

فراز از بین اسباب‏ بازی‏ها و وسایلش به عروسک و لحافش علاقه و وابستگی داشت که آنها را با زور و خشونت از او گرفتند. تأثیری که این دو کار روی فراز گذاشت، از دست دادن انگیزه‏ های اعتراض بود. بگذارید کمی هم درباره‏ی مکتب‏های گوناگونی بگویم که حتی در دکه‏ های سیگارفروشی هم عرضه می‏شوند. تعصبی روی مکتب‏های خودمان ندارم اما می‏گویم کسی که روی دریا نشسته، قبل از آن که به دریاهای دیگر سر بزند، خوب است از دریای زیر پای خودش بچشد. نمی‏خواهم عرفان‏های هندی و مایایی و سرخپوستی و... را نقد کنم فقط می‏خواهم بگویم مولوی خودمان می‏گوید: «چون سر و کارت به کودک اوفتاد/ پس زبان کودکی باید گشاد// نوپدر با کودکش تی‏تی کند/ گرچه عملش هندسه‏ ی گیتی کند». با هر سنی باید به اندازه‏ فهمش حرف زد و رفتار کرد و از او انتظار داشت. و این یعنی «عدالت» زیرا در تعریف «عدل» گفته‏ اند: «قرار گرفتن هر چیزی سر جای خودش». کلاغی که بخواهد راه رفتن کبک را بیاموزد، راه رفتن خودش را نیز از یاد خواهد برد. عرفان ما می‏گوید: «تکلیف مالا یُطاق» نکنید یعنی به اندازه‏ی توانِ هرکس از او وظیفه بخواهید. عرفان ما می‏گوید: «کَلِّم النّاس علی قَدرِ عُقولِهِم» یعنی با هر کس به اندازه‏ی فهمش حرف بزنید! و از همه مهم‏تر، رسول گرامی خداوند(ص) فرمود: «کودکان تا هفت سالگی ارباب خانه‏ اند.» و می‏بینیم که دانش امروز نیز می‏گوید بچه‏ ها تا هفت سالگی به رشدی نرسیده‏ اند که بتوانند خیر و شر را از هم تشخیص بدهند ناچار اگر خطایی کردند، بازخواست نشوند. حافظ هم این نکته را با زبان عرفانی خودش چنین گفته: «دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی/ بخورد خونم و در شرع نباشد گنهش» یعنی اگر کودکی خطایی کند، در شرع گناهی برایش نمی‏ نویسند.

وقتی که این‏ها را به مادر فراز گفتم، افسوس خورد و لحنش از گریه خیس شد. برای این‏که کمی او را شاد کنم، شعری فکاهی برایش خواندم که وقتی که در حوزه بودم، آموخته بودم: «شَیئانِ عجیبانِ هوَ أبرَدُ مِن یخ/ شَیخً یَتَصَّبی و صَبیً یَتَشَیَخ!» یعنی دو چیزند که عجیبند و از یخ سردترند: پیری که چون کودکان رفتار کند و کودکی که چون پیران باشد. اگر پیرمردی بگوید «جیزه، پوفه، قاقا، بَبَعی، ادی قودی»، بسی لوس است. اگر کودکی هم مانند دانشمندان حرف بزند و معنی سخنان خود را نفهمد، باز هم لوس و خنده‏ آور است. از سویی وقتی که به کسی فشار می‏آوریم که باید این را یاد بگیری وگرنه عروسکت را از تو خواهم گرفت، اگر جلو مهمان‏ها شیرین زبانی نکنی وای به حالت، و اگر به جای میلک شیک موز و کلافه گلاسه و قسطنطنیه بگویی قاقالی‏ لی، تنبیه خواهی شد، تکلیف اعتماد به‏ نفس آن بچه معلوم است: خراب خواهد شد و کسی که اعتماد به‏ نفسش پایین بیاید، استعداد و حافظه و تمرکز و همه چیزش ویران خواهد شد. همین اعتماد به‏ نفس که در پیشرفت ما اهمیت بسیاری دارد، در کودکی به راحتی تخریب می‏شود اگر مراقب رفتارمان نباشیم. هنگامی‏که از کودکی بچه‏ ای را سرزنش می‏کنیم یا به او فرمان می‏دهیم و یا برای قبولاندن عقایدمان به او زور می‏گوییم، آن بچه به یکی از انواع «عقده‏ اختگی» دچار می‏شود و در جامعه همه می‏توانند به او زور بگویند و حقش را بخورند. یکی از عواملی که اعتماد به نفس فراز را تخریب کرده بود، همبازی او بود: افشینِ هفت ساله.

مادر فراز می‏گفت: «افشین چند سال از فراز بزرگ‏تره که خیلی حاضرجواب و جسوره. همون دوستم که دون خووان رو بهم معرفی کرد، یادم داد که باید بذارم افشین و فراز با هم بازی کنن تا فراز یاد بگیره از حقش دفاع کنه. منم گوش کردم و وقت‏ هایی که افشین زیاده‏ روی می‏کرد و فراز رو گریه مینداخت، به فراز می‏گفتم خودت باید مبارزه کردن رو یاد بگیری. پدرش هر شب باهاش تمرین می‏کرد که اگه کسی سرش داد کشید یا چیزی ازش گرفت، واکنشش باید چی باشه. با هم بازی می‏کردن. باباش ادای افشین رو درمیاورد و به فراز زور می‏گفت. سرش داد می‏کشید و هلش می‏داد. منم از فراز می‏خواستم دفاع کنه و کوتاه نیاد.» نتیجه‏ این کارها ترسو شدن فراز بود. ترسی که چون به مرور در او رسوب کرده بود، مدت‏ها طول می‏کشید تا لایروبی شود. و برای این کار لازم بود خیلی چیزها تغییر کند: عقاید پدر و مادرش درباره‏ هوش و استعداد او، عوض شدن هم بازی، تغییر مهدکودک، کاهش فشارها، تغییر بازی‏ها از آموزشی به تفریحی، متوقف شدنی بازی‏های تهاجمی و دفاعی و رواج بازی‏هایی که جست و خیزهای نرم دارد، برداشتنِ نرده‏ های تخت، خاموش شدن تلوزیون هنگامی که فراز کارهای دیگری دارد مثل غذا خورد، بازی کردن، استراحت، و...

دو هفته پس از این مشاوره، مادر فراز تلفن کرد: «حال من و همسرم و پسرم خیلی خوبه. حتی یک بار هم سرزنشش نکردیم. بازی‏های فکری رو تعطیل کردیم و با اسباب‏ بازی‏های معمولی بازی می‏کنه ولی گاهی سراغ تست‏هاش میره و سؤال‏هایی رو که قبلاً نمی‏تونست جواب بده، به‏ خوبی جواب میده.» و پرسید: «دیگه هیچ‏وقت نباید بازی فکری کنه؟» توضیح دادم تا دو هفته‏ دیگر فقط بازی کند سپس بازیهای فکریِ متناسب با سن خودش تهیه کنند.»

تحلیلی کوتاه

ریشه‏ مشکلات این پرونده از جایی آغاز شد که پدر و مادر فراز دیر بچه‏ دار شدند و چون همیشه در آرزوی فرزندی تیزهوش بودند، برایش ریاضت‏ های سخت و تمرین‏های دشواری طراحی کردند. خیلی طبیعی است که بچه‏ ای، قبل از این‏که به سن مناسب برسد، برای مثال نتواند تشخیص بدهد که حجم لیوانی باریک و بلند با حجم فنجانی که دو برابر قطر دارد و ارتفاعش نصف لیوان است، یکی است! او این معماها را درک نمی‏کرد و سرزنش می‏شد که تو «کانایی». انگیزه‏ چشم و هم‏چشمی هم سبب شد فراز سرکوب شود و غیر از این که لج کند، استعدادش رنگ ببازد. ببینید! هر کس استعداد خاصی دارد. یک نفر ریاضی را خوب می‏فهمد. یکی دیگر برای علوم انسانی مستعد است. آن یکی جان می‏دهد که رشته‏ های فنی بخواند، و یک نفر هم شاید در تقلید صدا، شعبده‏ بازی، کشف معماهای پلیسی و... استعداد داشته باشد. قرار نیست همه ارشمیدوس و انشتین و پروفسور حسابی شوند. جهان ما متنوع است، استعدادها نیز هم. اگر استعداد واقعی فرزندمان را کشف کنیم و در همان زمینه به او آموزش بدهیم، شک نکنید که در آن رشته، استادی بی‏ بدیل خواهد شد.

از دیگر عواملی که بر فراز اثر بدی گذاشت، استفاده از فرمول‏هایی بود که که به فرهنگ ما تعلق ندارد. فرهنگ ما هرگز نمی‏گوید برای این‏که بچه‏ ای سر به راه داشته باشید، او را بترسانید. ما هرگز نمی‏گوییم اگر می‏خواهی پسرت از تو حساب ببرد، به چند نفر چاقو کش بگو کارد بر حلقش بگذارند و تو مانند زورو برس و نجاتش بده. ما می‏گوییم: «بچه‏ ها آینه‏ رفتار و کردار و گفتار بزرگ‏ترها هستند: خودت شجاع باش تا فرزندت شجاع شود. اعتماد به نفس داشته باش و دروغ نگو تا فرزندت نیز چنین شود.»

بال‏های پرنده را قیچی کردند و گفتند بپر! این همان کاری است که برخی‏ ها با فرزندان خود می‏کنند. اعتماد به‏ نفسش را می‏گیرند، استعدادش را کور می‏کنند، سرکوبش می‏کنند و چندین و چند زخم دیگر به جان و دلش می‏زنند، آن‏وقت افسوس می‏خورند که چرا بچه‏ های فلانی باعرضه و بالیاقت و ممتازند ولی بچه‏ ما گیج و عقب افتاده است. دکتر شریعتی کتابی دارد به اسم «پدر، مادر، ما متهمیم!» قانون الهی می‏گوید «از دو نطفه‏ سالم جنینی سالم شکل می‏گیرد» و اگر خراب شد، ما متهمیم.

خاطرات مشاور... مصطفا گلیاری

بهانههای دیجیتالی

مصطفی گلیاری

sooshtraa@yahoo.com

وقت مشاوره داده بودم. قرار بود فریبا راهداری تلفن کند. قبلش مادرش زنگ زده بود و وقت گرفته بود. می‌گفت: دخترش آسیب عاطفی دیده و سرگردان است. فریبا فقط بیست و یک سال دارد. شوهرش گریخته و حالا که او را بی‌نفقه رها کرده، طلاق می‌خواهد. شوهرش کریم، 22 ساله است. با خودم دو دوتا چهارتا کردم و به دلم افتاد که ریشه‌ی تقاضای طلاق فریبا باید چیزی ورای نپرداختن نفقه باشد. مخصوصاً که هنوز خانه‌ی پدرش زندگی می‌کرد. علاقه‌مند شدم این مشاوره را بپذیرم. فریبا درست سر ساعت زنگ زد. و این نشان می‌داد که وقت‌شناس و مسؤول است. شاید هم اضطراب و وسواس دارد. هنوز برای قضاوت زود است. از فریبا خواستم داستان آشنایی و ازدواجش را تعریف کند. گفت:

««درست یک سال پیش بود. خرداد بود. مثل حالا. در صف عابر بانک ایستاده بودم. پسری آمد و پشت سرم ایستاد. چند بار نگاهم کرد و گفت: «چقدر قیافه‌تون برام آشناس.» و گیر داد و اصرار پشت اصرار که «شماره‌تو بده.» آخرش برای این‌که از شرش خلاص شوم، شماره‌ی او را گرفتم و توی گوشی سیو کردم. گوشی من لمسی‌ست و وقتی که خواستم اِندکال را بزنم، نشد و شماره‌ام روی گوشی او افتاد. از آن روز به بعد مدام اس. می‌زد که دوستت دارم. نزدیک است جنون بگیرم. و مرا به همه‌ی مقدسات سوگند می‌داد که حتی اگر شده برای چند دقیقه، بروم و او را ببینم. من هم مدام بهانه می‌آوردم که نمی‌توانم، پدرم نمی‌گذارد، درس دارم، و از این حرف‌ها. چند روز بعد اس. زد که «مادرم می‌خواد با مادرت حرف بزنه. با گوشی خودش به گوشی تو زنگ میزنه. گوشی‌تو بده مامانت.» و خیلی زود قرار مدار خواستگاری را گذاشتند و دو روز بعد خودش و خواهرش و مادرش آمدند. مادرم شرح‌حال کریم را پرسید. کریم خیلی مؤدبانه گفت لیسانس آی.تی. دارد و در شرکت معتبری کارشناس فروش است. فردای آن روز رفتیم محل کارش و تحقیق کردیم. کسی بدش را نگفت. با مدیرش هم حرف زدیم. گفت: پسر خوبی است. لیسانس دارد اما مدرکش را گم کرده و قرار است المثنی بگیرد. گاهی هم سیگار می‌کشد. زودرنج هم هست.

یک هفته از خواستگاری نگذشته بود که صیغه‌ی محرمیت خواندیم و نامزد شدیم. از آن به بعد، می‌آمدیم و می‌رفتیم و کم‌کم او را بیشتر شناختم. زیاد دروغ می‌گفت. اگر لوبیا پلو خورده بود و می‌پرسیدم چی خوردی؟ می‌گفت: باقالی پلو! بدگمان شدم. به همه چیزش. حتی به این‌که دانشگاه دیده باشد. البته کریم مدام از خاطرات روزگار دانشجویی خودش داستان‌هایی تعریف می‌کرد اما من باور نمی‌کردم چون حرف‌های غیر واقعی می‌زد. مثلاً روزی داشت می‌گفت در کلاس تنظیم خانواده، چند دختر بودند که از بس شیطنت کردند، استاد آنها را اخراج کرد. دروغ می‌گفت زیرا کلاس تنظیم خانواده در هیچ دانشگاهی مختلط نیست. آخرش آن‌قدر موشکافی کردم تا اعتراف کرد فقط دیپلم دارد. به او گفتم چون دروغ گفته، باید از هم جدا شویم. گریه کرد و به دست و پایم افتاد که بدون تو هرگز! من هم مثل دخترهای دیگر که دربرابر کلمات جادوییِ عاشقانه تسلیم می‌شویم، خام شدم و او را بخشیدم.

چند ماه بعد متوجه شدم در فیس‌بوک بسیار فعال است. عکس‌های ناجور و نوشته‌های ناجورتر داشت. خیلی خجالت کشیدم و به او گفتم فیس‌بوکت مایه‌ی خجالته. با هم کلی بحث کردیم و گفت حالا که حرف به اینجا کشید، خوبه بهت بگم مامانم و خواهرم و همه‌ی خونواده‌م از دستت ناراضی هستن و میگن ایرادی هستی... عصبی شدم و اصرار کردم که طلاق می‌خواهم. باز هم گریه کرد و گفت آن فیس‌بوک را حک کرده‌اند. گفتم دروغ می‌گویی زیرا اطلاعاتی در فیس‌بوکت هست که در کامپیوترت نبوده. پس تو را حک نکرده‌اند و خودت آنها را نوشته‌ای. گفت مال شش ماه قبل از ازدواج‌مان بوده و حالا دیگر کنار گذاشته.

من برای طلاق خیلی جدی بودم. مادرش آمد و گریه کرد که پسرم تو را دوست دارد حتی به خاطر تو می‌خواهد به دانشگاه برود. مدارکی هم نشان داد که حرفش را تأیید می‌کرد و مربوط به ثبت‌نام بود. باز هم خام شدم و با خودم گفتم پس لابد مرا خیلی دوست دارد که کوشش می‌کند خودش را تغییر بدهد. چنین عشقی قابل تقدیر است و باید قدرش را بدانم.

شش ماه از ازدواج ما گذشت. در شرکتی که کار می‌کرد، مشکلاتی پیش آمد و به شرکتی دیگر رفت. به او گوشی دو سیمکارته دادند که یکی برای کار اداری باشد، یکی هم برای کارهای خودش. هر وقت در خانه‌ی ما بود، برای سیمکارت خودش اس. می‌آمد و می‌خواند و زود پاک می‌کرد و می‌گفت مزاحم است. روزی داشت با کامپیوترم ور می‌رفت. گوشی او روی میز بود. بوق‌بوق کرد. تیز آن را برداشتم و بازش کردم. دیدم دختری است که نوشته «چرا منو گذاشتی و رفتی؟ چرا منو ول کردی؟» گوشی را گرفت و متن را پاک کرد و گفت: مزاحمه. من جز تو به کسی توجه نمی‌کنم. همین که این را گفت، دوباره بوق‌بوق کرد. خواست پاک کند. تهدید کردم که اگر متنش را نبینم، به کی و کی قسم که فقط طلاق مرا آرام خواهد کرد. دودل بود. خواست پاک کند. گوشی را قاپیدم و باز کردم. نوشته بود: «کریم خیلی زن‌ذلیلی. لابد زنت گوشی رو گرفته که جواب نمیدی». به کریم گفتم: تو به این میگی مزاحم؟ این اسم تو و و مشخصات منو بلده. اگرم مزاحمه، آشناس پس باید بگی کیه. گریه کرد و گفت «چیزی نپرس. یه اشتباه بوده که حالا تموم شده.» باز هم کریم را بخشیدم چون همۀ فامیل‌های من او را دیده بودند و ما را به چشم زن شوهردار نگاه می‌کردند. حالا دیگر طلاق نوعی سرشکستگی بود که درمانش خیلی طول می‌کشید. به دلیل همین معذوریت‌ها ناچار شدم با کریم بسازم ولی با این شرط که روی قرآن دست بگذارد و قسم بخورد که دیگر خیانت نخواهد کرد. او هم از من خواست که قسم بخورم دیگر به او بدگمان نیستم. هر دو سوگند شدید و غلیظ خوردیم هر چند به قول دوستی که با او درددل می‌کنم، توبه‌ی گرگ مرگ است. نیم ساعت پس از قسم خوردنش، دیدم از اسپیکرِ کامپیوتر صدای نویز می‌آید. آهسته به اتاقم رفتم و دیدم کریم قوز کرده و دارد اس. می‌زند. خبر نداشت اسپیکر روشن است و دستش را رو کرده. چیزی نگفتم چون من هم به قرآن قسم خورده بودم که بدگمان نباشم. کمی بعد بیرون آمد و جلو من گوشی را خاموش کرد و در کیفش گذاشت و رفت. از پنجره دیدم راه می‌رود و اس. می‌زند. شب به خانۀ آنها رفتم و قسمش دادم که بیاییم زندگی خودمان را بسازیم و جلو همه قول بدهد که دیگر به کسی اس. نزند. عصبی شد و از خانه رفت. تا یک هفته از او خبر نداشتم. اگر دوستم نبود، شاید کارم به آسایشگاه می‌کشید. در آن شرایط بحرانی خیلی مرا آرام می‌کرد.

کریم یک هفته بعد برگشت و تا یک ماه مرا بسیار اذیت کرد. گوشی‌اش را قایم می‌کرد و می‌گفت لزومی ندارد زن و شوهر گوشی‌های خود را به هم نشان بدهند. تا کمی وقت پیدا می‌کرد، جایی قایم می‌شد و اس. می‌زد. به من هم فشار می‌آورد مهریه‌ام را که سیصد سکه است، ببخشم. می‌گفت تو قسم خوردی به من اعتماد داشته باشی. پس اعتماد کن و مهریه‌تو ببخش. روزی میان لوازمش شناسنامه‌ای پیدا کردم که مال خودش بود و ازدواج و طلاق در آن ثبت شده بود. آن را نشانش دادم. گریه کرد و گفت: قبلاً ازدواج کرده و طلاق گرفته و چون مال گذشته بوده، به من نگفته تا ناراحت نشوم. می‌گفت زن اولش دیوانه بوده. باز هم باور کردم و مشغول زندگی شدم.

رفتار خانواده‌اش از اول با من بد بود، بدتر هم شد. خیلی سرد رفتار می‌کردند. ما کُرد هستیم و پر شور اما آنها ساکت و عبوس هستند. مادرش مدام مرا با دختر 48 ساله‌اش مقایسه می‌کند که مجرد است و پر از عقده. من هم روزبه‌روز سردتر شدم. دوستم می‌گفت باید طلاق بگیرم وگرنه احساساتم برای همیشه یخ خواهد بست. من هم دنبال بهانه بودم تا به طور جدی از طلاق حرف بزنم. دیگر برایم مهم نبود که دوست و آشنا و فامیل درباره‌ی من چطور قضاوت خواهند کرد. به قول دوستم باید به خودم و آینده‌ی خودم فکر می‌کردم.

سرانجام بهانه را پیدا کردم. تلفن‌های دو سیمکارتی طوری هستند که اگر یک خطش مشغول باشد، خط دیگرش آنتن نمی‌دهد. یک روز کنترل کردم و دیدم خط شرکتش یک ساعت آنتن نداد بعد شماره‌اش را دایورت کرد و گفت خطم خراب شده. و گفت در شرکت است و سرش خیلی شلوغ است. داشتم باور می‌کردم که صدای زنگِ اف.افِ خانه‌اش را شنیدم و گفتم: مگه نمیگی شرکتی؟ پس این صدای اف.اف. چیه؟ توضیح داد که صدای زنگ گوشی یکی از همکاران اوست که آن را مثل زنگ اف.اف. تنظیم کرده. بعد قهر کرد و قطع کرد. اس. زدم و گفتم: «کور خوندی. فردا واسه طلاق اقدام می‌کنم». نیم ساعت بعد مادرش به مادرم زنگ زد و داد و بیداد راه انداخت که «دخترت از اولش قصد کاسبی داشته و مهریه می‌خواسته». فردایش کریم و مادر و خواهرش آمدند و به مادرم جسارت‌های زیادی کردند حتی کریم مادرم را هل داد. اعتراض کردم. مادرش گفت شماها لوس هستین. داماد من مدام با منم درشت حرف میزنه. اون یکی پسرم دائم اس. بازی می‌کنه. شماها خیلی سخت می‌گیرین. ما طلاق نمیدیم. اگه دخترتون اهل زندگیه، بیاد طبقه‌ی بالای ما بشینه که مال خودمونه و چند روز دیگه خالی میشه.» باز هم نرم شدم و به زندگی تن دادم.

یک روز در فیس‌بوکش دیدم شماره‌ی 919 گذاشته. زنگ زدم. جواب نداد. باز هم زدم تا آخرش پسری گوشی را برداشت و گفت دوست کریم است. من با گوشی خودم به شماره‌ی کریم و با گوشی دیگری به 919 زنگ زدم و دیدم 919 آنتن نداد. فهمیدم هر دو سیمکارت روی گوشی خود اوست. اس. زدم که «می‌دونم 919 شماره‌ی خودته. خیلی نامردی که با زن عقدی خودت این‌طور رفتار می‌کنی.» فردایش دوستش به من زنگ زد و توضیح داد که خط 919 مال اوست و دیشب که به او اس. می‌زدم، کار داشته و نتونسته جواب بدهد. گفتم: «گوشی از دیشب پیش تو بوده؟ اگه بوده بگو چه اس.هایی زدم.» جواب نداد. گفتم «پس خودت قبول داری که دیشب گوشی دست تو نبوده و پیش کریم بوده.» قبول نکرد. کریم هم زیر بار نرفت. چند روز بعد یک سیمکارت اعتباری خریدم و به 919 اسِ. متنیِ عاشقانه زدم. بعد بلافاصله نوشتم «ببخشین اشتباهی اومد». جواب نداد. سه  نصفه شب زنگ زد. برداشتم و حرف نزدم. او هم حرف نزد. دختر خاله‌ام پیشم بود. به او گفتم زنگ بزند و بگوید الو. زد و گفت. از آن طرف خط، کسی گفت: الو...؟ صدای خودش بود. گوشی را از دخترخاله‌ام گرفتم و گفتم: محرز مچت رو گرفتم. قطع کرد. فردایش به خانه‌ی آنها رفتم. همین که مرا دید، چنان شتابان گریخت که کفشش از پایش افتاد و صبر نکرد آن را بردارد. رفت که برود و حالا دو ماه است از او خبری نیست»».

از حرف‌هایش دوازده صفحه یادداشت برداشته بودم. نگاهی گذرا به آنها انداختم و گفتم: اون دوستت که باهاش درددل می‌کنی، چند سال‌شه؟ گفت: سی و پنج. پرسیدم: خیلی وقته باهاش رابطه داری؟ درنگ کرد و گفت: از وقتی که ازدواج کردم، باهاش رابطه ندارم... بهتر نیست درباره‌ی طلاقم حرف بزنین؟ گفتم: داریم همین کارو می‌کنیم. اسمش چیه؟ با درنگی طولانی گفت: محسن. پرسیدم از کی باهاش آشنا بودی؟ گفت از وقتی که شونزده ساله بودم. اونم مثل من کُرده. و به گریه افتاد و گفت: محسن، اولین عشق منه. مادرش با ازدواج من و محسن موافق نبود. بعد از چهار سال بهش گفتم اگه پا پیش نذاری، به اولین خواستگارم میگم آره. غصه خورد و چیزی نگفت. دو هفته بعدش کریم اولین کسی بود که به خواستگاری من اومد. شبِ ازدواج، کارت دعوت رو واسه محسن فرستادم و پای سفره‌ی عقد کریم نشستم. خیلی سخت بود ولی این کارو کردم. سه روز بعد محسن به من زنگ زد که «عجله کردی چون مادرم رو راضی کرده بودم.» از ماه سوم ازدواجم مدام منو راهنمایی می‌کرد که با شوهرم چطور باشم. حالا هم میگه «طلاق بگیر تا دوباره با هم دوست باشیم». پرسیدم: حاضره ازدواج کنه؟ گفت: نه! اهل ازدواج نیست ضمن این‌که میگه حالا که مطلقه‌ای، مادرم هرگز رضایت نمیده باهات ازدواج کنم.

با فریبا او زیاد حرف زدم و آخرش پرسیدم: تو که می‌خوای یه زندگی زناشویی و خونواده و بچه داشته باشی، با چه امیدی به فکر محسن هستی؟ آیا فکر نمی‌کنی که محسن با ظرافت رندانه‌ای تو رو وادار کرده طلاق بگیری تا بعد از طلاقت راحت‌تر با  تو حرف بزنه؟ به نظرت محسن باعث نشده که کریم از چشمت بیفته؟ هیچ فکر کردی که اگه محسن تو زندگیت نبود و به تو مشاوره‌های تلفنی نمی‌داد، کارت با کریم به اینجا نمی‌کشید؟ کریم خطا کرده. شکی هم نداریم. با دقت و هوش خوبی هم که داری، تونستی مچ‌شو بگیری ولی آیا کریم نمی‌خواد خودشو تغییر بده؟ یادت باشه که خواست درس بخونه. یادتم باشه از بس بهش گیر دادی و اونو بردی زیر ذره‌بین، خسته شد و به قول تو گریخت. یه بار دیگه با خودت فکر کن ولی این بار فرض کن کسی به اسم محسن وجود نداره. بعد ببین چه تصمیمی می‌گیری. اگه واقعاً طلاق خواستی، کمکت می‌کنم ولی یادت باشه که بعد از طلاق، نمی‌تونم کمکت کنم که با محسن باشی چون نزدیک شدن تو به محسن، به معنی نابود شدن آینده‌ته.

فریبا راهداری رفت و فکر کرد. همین نیم ساعت پیش زنگ زد و گفت: فعلاً برای طلاق اقدام نمی‌کند چون می‌خواهد قبل از هر کاری، محسن را از دهلیزهای قلبش بیرون بیاورد تا بهتر فکر کند. 

تحلیلی کوتاه

این مشاوره به تحلیل چندانی نیاز ندارد زیرا همه چیز آشکار است. در دو سه ماه اول زندگی فریبا و کریم مشکل خاصی وجود نداشت. از وقتی که محسن وارد کار مشاوره دادن شد، فریبا به شوهرش بدبین شد. نمی‌گویم کریم بی‌عیب بود. می‌گویم رفتار سمجِ فریبا و سرزنش‌ها و زیرذره‌بین بردن‌هایش سبب شد کریم حس کند در منگنه است و دنبال جایی باشد برای نفس کشیدن. آسان‌ترین جا کجاست؟ زندگی در اس.ام.اس. از این سو محسن روی احساسات فریبا کار کرده بود و توانسته بود او را بار دیگر به خود جذب کند. او مرد زندگی نیست. خودش هم این را گفته. اگر فرض کنیم فریبا از کریم جدا شود، محسن مدتی با او می‌ماند و رهایش می‌کند. سرنوشت فریبا در آن حالت چه خواهد شد؟ بهتر است فکرش را نکنیم چون سرنوشت خوبی نیست. به این فکر کنیم که فریبا آگاهانه‌تر به زندگیش نگاه کند. من امروز این مطلب را برای مجله ایمیل می‌کنم. فریبا فرداشب وقت مشاوره دارد. قرار است یادش بدهم محسن و خاطراتش را فراموش کند. و قرار است در این زمینه حرف بزنیم که آیا از کریم جدا شود یا به قول خودش یک بار دیگر خام شود و به زندگی تن بدهد. اگر اتفاق خاصی افتاد، در مقدمه‌ی خاطرات مشاور شماره‌ی بعد، خبرش را به شما می‌دهم. زیرا می‌دانم شما هم مثل من دوست دارید همه چیز به خیر خوشی تمام شود. ولی آیا کیست آن کس که قبل از حادثه، بتواند تشخیص بدهد این‌که پیش می‌آید، خیر است یا شر؟ از حضرت پروردگار است که فرمود: «چه بسا خیری برای شما پیش می‌آید و شما از آن کراهت دارید و چه بسا شرّی بیاید و از آن خشنود شوید.»

قصه های زندان

از زندان هزار صفحه یادداشت دارم. برخی از آنها را تنظیم کرده ام. قصه ی مجیدد ننه یکی از آنهاست. مجید ننه عصر تابستان بود. یکی از آن پنجشنبه‌های خاکستری که خُلق‌ها را تنگ و اعصاب را حساس می‌کرد. عده‌ای در هواخوری پلاس بودند و همراه سایه‌هایی که رفته‌رفته درازتر می‌شدند، تغییر جا می‌دادند و هیچ کاری نداشتند و نمی‌دانستند با روزهای بلند تابستان چه کنند و آن همه وقت را کجای دلشان بگذارند. شنبه تعطیل بود بنابراین از عصر پنجشنبه تا صبح یکشنبه، روحیه‌ی بیشتر زندانی‌ها خطری بود و هر آن ممکن بود کسی ندانسته روی دُم کسی پابگذارد و جنگی آغاز شود که به خون ختم می‌شد. روزهای تعطیل برای زندانی‌هایی که کارهای بانکی داشتند، روزهای کسالت آوری بود. برخی از ضروری‌ترین خریدهای آنها بدون بانک امکان‌پذیر نبود. امیدوارم روزی درباره‌ی شیوه‌های داد و ستد زندانی‌ها نیز بنویسم که خود داستانی جالب و خواندنی است. آن روز عصر بود که بلندگو اسم مرا اعلام کرد که از سالن پنج به سالن چهار بروم. ساعتی پیش از آمار خودم را به کمک وکیل‌بند سالن چهار معرفی کردم و به سلول هجده رفتم. کسی در سلول نبود. کوچه‌های سالن هم خلوت بود. از پنجره به هواخوری نگاه کردم. سعید خلاف ادا درمی‌آورد و بقیه دوره‌اش کرده بودند و می‌خندیدند. معمولا کسی پا پیش نمی‌گذاشت که دیگران را سرگرم کند و بخنداند زیرا کم‌کم زندانی‌ها مشغول تمسخر و آزار دادن او می‌شدند اما برای سعید مهم نبود که رنجش بدهند زیرا خودش را مستحق آزار می‌دانست. سعید را زمین زده بودند و به کف پاهایش سوزن می‌کشیدند. او پیچ و تاب می‌خورد و دیگران می‌خندیدند. وسط بازی آنها کسی فریاد کشید و به مجید ننه ناسزا گفت. همه ساکت شدند و به طرف صدا نگاه کردند. شاهرخ بود که از پشت میله‌های پنجره‌ی سالن شش به مجید ننه ناسزا می‌گفت و تهدیدش می‌کرد. دوستان مجید ننه او را به سلولش بردند ولی شاهرخ همچنان ایستاده بود و ناسزا می‌گفت. مجید ننه یکی از فروشندگان سرشناس زندان بود. سی و چند ساله می‌زد. قدش متوسط و اندامش ورزیده بود. سبیل چنگیزی داشت و روی گونه‌ی چپش جای بریدگی عمیقی بود که بد جوش خورده بود. به این علت به او می‌گفتند مجید ننه که سالی دو بار مادرش از او شکایت می‌کرد و هر بار او را سه ماه به زندان می‌انداخت، بعد رضایت می‌داد و مجید ننه را آزاد می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند مجید و ننه‌اش با هم ساخت و پاخت کرده‌اند که سه ماه به سه ماه زندانی شود و کاسبی کند. انصافاً هم هر بار که آزاد می‌شد، حسابش حسابی پر و پیمان می‌شد. اما شاهرخ... او زندانی ابد و یک روز بود. لقب ابد و یک روز را به کسانی می‌دادند که هرگز در هیچ شرایط عفو نمی‌خوردند و آزاد نمی‌شد. جرمش تیراندازی به طرف هواپیماهای مسافربری بود. خانه‌ی شاهرخ نزدیک فرودگاه بود و هر سه دقیقه یک هواپیما از بالای خانه‌ی آنها می‌گذشت و شیشه‌ها را می‌لرزاند. این ماجرا اعصاب او را چنان خراب کرده بود که تفنگ ژ3 سربازی را سرقت کرد و نیمه شب روی بام خانه‌ی خودشان کمین کرد و به سوی هواپیماهایی که می‌گذشتند، شلیک کرد. همه‌ی تیرهایش خطا رفت و همان شب هم دستگیرش کردند. او از صبح تا شب در زندان تک‌ودو می‌کرد تا ذره‌ای کراک به دست بیاورد و آن را در آب بجوشاند و در دماغش بریزد. او ملاقاتی زیادی نداشت بنابراین برای تهیه‌ی کراک بسیار مشقد می‌کشید. آن روز عصر که همه جا تا صبح یکشنبه تعطیل بود و کسی اعصاب درست درمانی نداشت، شاهرخ خمار شده بود و انتظار داشت مجید ننه کمی خلاف(کراک) به او نثار کند اما مجید ننه به این آسانی‌ها نم پس نمی‌داد و از صبح با وعده وعید سر شاهرخ را شیره مالید بود. حالا که نزدیک آمار بود و دست شاهرخ تا فردا از مجید ننه کوتاه می‌شد، قات زده بود و مجید را به باد ناسزا گرفته بود. کمی که گذشت، وکیل‌بند همه را در حیاط آماری نشاند و مأمورها آمدند و ما را به سلول‌ها فرستادند و در هواخوری را قفل کردند. پس از شام چند نفر از سلول‌های دیگر به سلول هجده آمدند و ضمن شطرنج بازی، درباره‌ی شاهرخ و مجید ننه حرف زدند. اکبر دو سر بُز می‌گفت امثال مجید ننه که دست‌شون به دهن‌شون می‌رسه، باید هوای امثال شاهرخو داشته باشن. هرچی نباشه، شاهرخ ابد و یه روزه و احترامش واجبه. مجتبی آواره که مدام بین سالن‌های مختلف آواره بود، دماغش را بالا کشید و گفت کیش... و ادامه داد: مجید ننه خودش کاردرسته. گاهی که چپم خالی بوده ولی دست کرم‌شو کرده تو جاسازش و ما رو ساخته. اکبر دو سر بز مهره‌اش را حرکت داد و گفت: همچین میگه گاهی که چپم خالی بوده انگار ملاقاتی داره. داداش اینم کیش و مات! تو همیشه آویزون مجیدی و پاچه خاری‌شو می‌کنی تا بهت حال بده. مجتبی صفحه‌ی شطرنج را پرت کرد و گفت: دهنت بو میده. این قدر حرف مفت نزن! اکبر بازوی او را گرفت و فشار داد و خواست چیزی بگوید. مجتبی امان نداد و با سر به صورت او کوفت. کار بالا گرفت. مجتبی لیوانی را به دیوار زد و آن را شکست و بازوی اکبر را درید. بقیه از آن دو فاصله گرفتند و سعی کردند با زبان آنها را آرام کنند. اکبر پنکه‌ای را که گوشه‌ی سلول بود و برای خودش می‌چرخید، برداشت و به طرف مجتبی انداخت و دماغ خونی او را بیشتر به درد آورد. وقتی که هر دو خوب همدیگر را مشت و مال دادند، وکیل‌بند آمد و آنها را با مشت و لگد زیر هشت برد. صبح آن روز مجید ننه مجتبی را صدا کرد و چیزی کف دست او گذاشت. مجتبی اظهار فروتنی کرد و گفت: به اروای خاک بابام نه که واسه این باشه که دیشب ازت دفاع کردم. من اصولا چاکر مرام و لوطی‌گیری‌تم. مجید شانه‌ی او را بوسید و دنبال کارهای خودش رفت. آن روز هم شاهرخ جلو پنجره ایستاد و با فریاد گفت: به مجید ننه بگین چپم پره ولی تا یه شنبه نمی‌تونم صبر کنم... بیاد کارت ثمینم رو ببره و پنجا تومن از فروشگاه خرید کنه.... گوش مجید به این حرف‌ها بدهکار نبود زیرا نشان دادن درِ باغ سبز، اولین کاری بود که امثال شاهرخ می‌کردند. مجید می‌دانست او ملاقاتی ندارد پس ثمین کارتش خالی است. ظهر نشده بود که مجتبی خودش را میزان و ساخته بود و در هواخوری می‌چرخید و سر به سر این و آن می‌گذاشت. شاهرخ هم دوباره جلو پنجره بود و استخوان‌های اموات مجید ننه را در قبر می‌لرزاتند. مجتبی به طرف او رفت. انتظار داشتم از پشت میله‌ها با شاهرخ دست به‌یقه شود ولی دیدم با هم یوخلا(دوست) شدند. حتی دیدم که شاهرخ چیزی به مجتبی داد. مجتبی گفت حله! و از هواخوری به سالن رفت. وقتی که برای ناهار به سالن برگشتم، مجتبی را دیدم که رانی می‌خورد و سیگار کنت دود می‌کرد. به جای ناهار زندان هم تون ماهی و نوشابه خرید. بعدازظهر هم دیدم دو بوکس سیگار مگنا به مجیدننه داد و دو تکه کراک پنجی گرفت. و به هواخوری رفت. دیدم مدتی بین بچه‌ها چرخید و کم‌کم جلو پنجره‌ی سالن شش رفت و چیزی به شاهرخ داد. مطمئن شدم که شاهرخ ثمین کارتش را به مجتبی داده و مجتبی ضمن این که برای خودش خرج‌هایی کرده بود، برای او هم کراک خریده بود. برایم عجیب بود که شاهرخ آن ثمین را از کجا آورده. جواب این سؤال سخت بود بنابراین دنبالش را نگرفتم به هر حال زندانی‌ها با هم مراوداتی داشتند و گاه سودهای خوبی به هم می‌رساندند. آن روز و روز بعدش شاهرخ آرام بود. مجتبی هم دو بار برای او از مجیدننه خرید کرد و دور از چشم دیگران، به شاهرخ رساند. خودش هم مثل پولدارهای زندان به فروشگاه می‌رفت و رانی و نوشابه و سیگار و چیزهای دیگر می‌خرید. صبح روز یکشنبه، شاهرخ مثل چند نفر دیگر پشت پنجره آمد و از مجید ننه شماره حساب خواست تا به حسابش پول بریزد و خلاف بگیرد. مجید ننه به او محل نگذاشت و سرانجام دربرابر اعتراض‌های شاهرخ، آب پاکی روی دستش ریخت و گفت با او معامله نمی‌کند. شاهرخ از شنیدن این حرف آتش گرفت و زنده و مرده‌ی مجیدننه را یکی کرد. مجتبی که همیشه از مجید طرفداری می‌کرد، آن روز هم جلو پنجره رفت و شاهرخ را به ناسزا بست. قبل از ساعت آمار، دیدم که مجتبی پشت به پنجره‌ی سالن شش ایستاده. شاهرخ هم آن طرف پنجره بود. مجتبی ظاهرا متوجه شاهرخ نبود ولی انگار یواشکی با هم حرف‌هایی می‌زدند. پس از آمار و قفل شدن هواخوری، اکبر دوسربُز برای شطرنج به سلول هجده آمد. مجتبی هم که پای همیشه‌ی شطرنج بود. بین بازی و کُرکُری‌هایی که برای هم می‌خواندند، اکبر به مجتبی گفت: آخرش نفهمیدیم که تو که پاچه‌خاری مجیدننه رو می‌کنی، چرا دور و بر شاهرخ به موس‌موس افتادی؟ همین وقت بود که مجیدننه داشت از جلو درِ سلول هجده رد می‌شد. مجتبی کف‌گرگی محکمی به پیشانی او کوفت و گفت تو غلط می‌کنی پشت سر مجیدننه حرف می‌زنی! بچه‌ها زود ریختند و جلو ادامه‌ی زد و خورد را گرفتند. مجیدننه دست مجتبی را گرفت و گفت: نمی‌دونم چرا چش ندارن رفاقت من و تو رو ببینن. و دست در دست هم گذاشتند و به سلول مجید ننه رفتند. مجتبی شامش را آنجا خورد. برای مجیدننه نوشابه و سُس مایونز خرید. مایونز از غذاهای محبوب زندانی‌ها بود که آن را با نان و گوجه فرنگی می‌خوردند. سریال جومونگ را هم همان‌جا دید و دو پاس پس از خاموشی به سلول خودش رفت و روی تختش که طبقه‌ی سوم بود و به سقف چسبیده بود، خوابید. سه پاس بود که نیمه شب را پشت سر گذاشته بودیم. مشتری طلوع کرده بود و وسط آسمان رسیده بود. هیچ‌وقت مشتری را به این درخشانی ندیده بودم. سحابی سفره‌ی یتیمان را هم می‌دیدم. هفت ستاره که دور سفره‌ای خالی نشسته بودند. محو تماشان آسمان تابستان بودم که دستی به شانه‌ام خورد. مجیدننه بود. سیگاری خاموش بر لب داشت. پلک‌هایش نیمه بسته بودند و مثل کسی که در خواب راه می‌رود، دنبال آتش آمده بود. برایش فندک زدم. خوابالود و سست به سمت گادونی(توالت) رفت. از آسمان بیرون آمدم و قدم زنان از کوچه‌ی مردها به سوی کوچه‌ی نامردها رفتم. صدایی در گوشم پیچید. کسی لیوان به دیوار کوفته بود و آن را تیزی کرده بود. چند کله از چند سلول بیرون آمد. اکبر دوسربز گفت: از گاردونی بود! دویدیم... فریاد مجیدننه را شنیدیم که گفت: کور شدم! او را دیدم. دستش را روی چشمش گذاشته بود و فریاد می‌کشید: چِشَم ترکید! دست و صورت و پیراهنش را خون برداشته بود. پشت سرش لیوانی شکسته افتاده بود که از لبه‌های تیزش خون می‌چکید. او را به درمانگاه رساندیم. آمبولانس آمد. دست و پایش را به دستبند و پابند زدند و او را به بیمارستان فارابی بردند. هرگز کسی نفهمید چه کسی او را زده است. روزی به مجتبی گفتم: شاهرخ که ملاقاتی نداشت، اون ثمین‌کارتا رو از کجا میاورد؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: کدوم ثمین کارتا؟ گفتم: همونایی که به تو داد تا چشم مجیدننه رو بترکونی. همون شبی که تو گاردونی کمین کردی تا مجیدننه بیادو می‌دونستی که میاد چون کلی نوشابه به نافش بسته بودی. اومد و زدیش. بعد قایم شدی تا بچه‌ها بریزن اونجا. بعدش قاتی بقیه شدی و خلاص. نگاهم کرد و گفت: اگه راست گفته باشی، باید واسه جون خودت نگران باشی چون می‌زنمت... فردا از سالن چهار به سالن پنج برگشتم.

زبانشناسی په نه په

قطره‌ای از دریای زبان‌شناسی

سبک فراگیر په‌نه‌په(پَ نه پَ) در زبان معاصر

نویسنده مصطفي گلیاری(سوشترا)

په نه په چیست؟

چندی است که در برخی از نشریات و بسیاری از سایت‌ها به سبکی به نام په نه په(پَ نه پَ) توجه می‌شود. با این‌که می‌دانم شما می‌دانید که په نه په چیست، مثالی می‌آورم تا چیزی از قلم فرسایی این قطره، نفرسوده باقی نماند. مثال: برای سیزده به‌در به باغی رفتیم وداشتیم پوست مرغ‌ها را می‌کندم و آنها را تکه‌تکه می‌کردم تا به سیخ بکشم. چند جفت مرغ و خروس برای خوردن ریزه نان‌هایی که ریخته بود، به ما نزدیک شدند. برادرم پرسید: «اینا همین‌جا زندگی می‌کنن؟ می‌گویم: په‌نه‌په! اومدن سینما تا یه فیلم با ژانر وحشت تماشا کنن». حالا از همین مثال کمک می‌گیرم و په‌نه‌په را تعریف می‌کنم: جملۀ طنزی است که در جواب پرسشی بیهوده و آشکار به زبان می‌آید. پاسخ آن پرسش حتما باید روشن و آشکار و ساده باشد مثل وقتی که در فیلم راز بقا دارید به شیری که نشسته است، نگاه می‌کنید. اگر کسی بپرسد: این شیره؟ چون جوابش بسیار آشکار است، شما نمی‌گویید: آره شیره. شاید بگویید: نه! این ببره. از وقتی که باباش مرده، ریش گذاشته و نرفته سلمونی. این دو مثال با هم تفاوت زبانشناختی دارند.

توضیح: در مثال اول، ریشۀ آن سؤال بیهوده و روشن، در مسائل روحی و شخصیتی سؤال کننده نهفته است: «اینام اینجا زندگی می‌کنن؟» در این مثال، سؤال برادر نشان می‌دهد که او آدمی‌ست که از زیر کار در می‌رود. او هنگامی‌که کار گروهی در حال تمام شده است، پیدایش می‌شود و با آن سؤال بیهوده می‌خواهد بگوید از بس سرم شلوغه متوجه نشدم دارین چیکار می‌کنین به همین علت بود که کمک‌تون نکردم. وقتی‌که در تاکسی هستید و در مقصد به راننده می‌گویید: آقا لطفن نیگردار، اگر راننده بپرسد: «پیاده میشی؟» شاید جواب شما چنین جمله‌ای باشد: «په‌نه‌په می‌خوام  سوار شم». ممکن است پرسش بدیهی او علت‌های گوناگون داشته باشد ولی هرچه که هست، راننده دارد وقت کشی می‌کند. مثلا شاید به چهار راه نزدیک است و چراغ سبز است و می‌خواهد شما را آن طرف چهار راه پیاده کند. یا شاید سی چهل متر جلوتر مسافری ایستاده و راننده می‌خواهد با وقت کشی ، شما را جلو آنها پیاده کند تا مجبور نباشد دوبار توقف کند.

در مثال دومی، علت پرسشِ کسی که می‌پرسد: این شیره؟ ممکن است در خجالتی بودن یا بی‌توجهی باشد. مثلا او از راز بقا خوشش نمی‌آید ولی به احترام شما نشسته است و تظاهر به نگاه کردن می‌کند. اگر حس کند شما حواس‌تان به او هم هست، ناخودآگاه سؤالی می‌کند تا نشان دهد مشغول تماشای فیلم است اما چون حواسش به تلویزیون نبوده، چیزی به ذهنش نمی‌رسد و در آن لحظۀ بسیار کوتاه نمی‌تواند سؤال مهمی طراحی کند بنابراین چیزی بدیهی می‌پرسد: «این شیره؟»

دکتر نگین حسینی متخصص علوم ارتباطات معتقد است: «پَ نه پَ، لطیفه یا جوکی است که با هدف خنداندن به زبان می‌آید». به گمانم نظرش درست نیست زیرا بیشتر آنها طنزگونه است و می‌دانیم یکی از ویژگی‌های طنز، لبخندی تأسف بار و حتی تلخ است. ار سویی ایشان در مقاله‌ای گفته است: «کسانی که به سؤال‌های روزمره به شیوه «پـَـ نـَـ پـَـ» پاسخ می‌دهند، ضمن خنداندن مخاطب، او را به‌طور جدی به این فکر فرو می‌برند که به‌راستی در ارتباطات شفاهی و حین گفت‌وگو، چرا سؤالاتی میان افراد رد و بدل می‌شود که پاسخ آنها چنان مبرهن است که اصل پرسش را زیر سؤال می‌برد و حتی آن را به سُخره می‌گیرد؟» از سخنان او نتیجه می‌گیریم که سبک په‌نه‌په فکاهی نیست و تنها هدفش خنداندن نیست و مخاطب رابه فکر فرومی‌برد.

پایان این قطره را باچند مثال په‌نه‌په‌ای تمام می‌کنم و در قطره‌های بعدی به تاریخچۀ پیدایش این سبک در زبان فارسی و ویژگی‌ها و کاربردهای دیگرش خواهم پرداخت.

زنگ تفریح  

«در سیزده به‌در دارم آتیش روشن می‌کنم تا مرغی رو که به سیخ کشیدم، کباب کنم. می‌پرسد:آتیش درست کردی تا مرغا رو کباب کنی؟ می‌گویم: په‌نه‌په... دارم آتیش روشن می‌کنم تا به نیت چهارشنبه سوری از روش بپریم». «رفتم فروشگاهی که فقط عسل می‌فروخت. فروشنده گفت: عسل می‌خوای؟ می‌گویم په‌نه‌په... زنبور عسلم اومدم استخدام بشم». «با مانتو فسفریِ کوتاه و تنگ و موهایی که طلایی مایل به سفید رنگ شده بود و سه چهار طرّۀ قرمز داشت، . با آرایشی که از آرایش اجنۀ بوداده هم خفن‌تر بود، وارد خیابون شد و پرسید: به نظرت گشت ارشاد بهم گیر میده؟ گفتم: په‌نه‌په... می‌برنت تلویزیون مجری برنامۀ زلال احکام بشی». « دارم درس می‌خوانم. صدای تلویزیون را گذاشته روی بیست و چهار. مدام هم از این شبکه به آن کانال می‌رود. می‌گویم: آقا شاهین یه خورده آروم‌تر، مثلن دارم درس می‌خونم ها! می‌گوید با منی؟ می‌گویم: په‌نه‌په... با سرهنگ معمر قزافی هستم». «توی بزرگراه حقانی تصادف شده بود و چند تا ماشین زده بودند به هم. دو تا از ماشینها هم چپ کرده بودند. پرسید: حالا منتظرن پلیس و جرثقیل بیاد؟ می‌گویم: په‌نه‌په... وایسادن عکس یادگاری بگیرن آخه صحنه‌اش خیلی رومانتیک و قشنگه». «دندانم را اورتودنسی کرده‌ام. پرسید: دندوناتو اورتودنسی کرد؟ گفتم: په‌نه‌په... واسه حفاظت بیشتر سیم خاردار کشیدم». «می‌گویم کبک فلانی خروس می‌خونه. می‌رسد منظورت اینه که خوشحاله؟ می‌گویم: په‌نه‌په... قراره باپرنده‌هاش کنسرت بذاره». به ساعت سازی رفتم. گفتم: ساعتم کار نمی‌کنه. پرسید: یعنی درستش کنم؟ گفتم په‌نه‌په... آوردم نصیحتش کنی بره سر کار». «گفتم:دیشب کلی بالا آوردم. گفت: یعنی حالت تهوع داشتی؟ گفتم: په‌نه‌په... آوردمش بالا تلوییون تماشا کردیم». «سی. دی. را نشانش دادم گفتم: ضربه خورده. پرسید:ضربۀ فیزیکی؟ گفتم: په‌نه‌په... ضربۀ روحی». راننده در ایستگاه توقف نکرد. چند بار زنگ اتوبوس را زدم. راننده پرسید: پیاده می‌شدی؟ گفتم: په‌نه‌په... دارم امکانات اتوبوس رو چک می‌کنم». «رفتم با کامپیوترم کار کنم، برق رفت. پرسیدم: از کی برق رفته؟ گفت: می‌خواستی با کامپیوترت کار کنی؟ گفتم: په‌نه‌په برق دیر کرده، نگرانش شدم». داشتم با کامپیوتر کار می‌کردم، برق رفت. پرسید: حالا که برق گفتمم: چه بد شد. «داشتیم از سیزده به‌در برمی‌گشتیم و در راه‌بندان سنگینی گیر کرده‌ایم. ‌پرسید: این ماشینام مثل ما دارن از سیزده به‌در برمی‌گردن؟ گفتم: په‌نه‌په... اومدن ببینن این همه ترافیک مال چیه». «لیلی به مجنون گفت: تو فقط به عشق من آواره وبیابونگرد شدی؟ مجنون گفت: په‌نه‌په... من عاشق آنجلینا جولی هستم، تو حریف تمرینی هستی». «زنگ زدم رستوران. پرسید: می‌خواین غذا سفارش بدین؟ گفتم: په‌نه‌په دو تا بلیت رفت و برگشت به ونیز می‌خوام». «بهش گفتم: امروز ماشین رو میخام. نبرش. گفت: منظورت اتومبیله؟گفتم: په‌نه‌په منظورم ماشین لباسشویی هایره. کم صدا، پر قدرت». وارد خانه که شدم، پرسید: عزیزم تویی؟ گفتم: په‌نه‌په... عزرائیلم گریم کردم».

ادامۀ قطرۀ پیش

در دو قطره پیش دربارۀ په‌نه‌په، علل تولد و زمینه‌های اجتماعی ایجاد آن قلم فرسودم. در قطرۀ سوم می‌خواهم گفتنی‌ها را دربارۀ په‌نه‌په تمام کنم... پیدا کردن نخستین کسی که در سخنان خود از سبک په‌نه‌په سود جست، همان‌قدر دشوار است که بخواهیم بگردیم و سازندۀ فلان جوک را پیدا کنیم. برخی از کلمه‌ها، تکیه کلام‌ها، ضرب‌المثل‌ها و جوک‌های بسیاری که هر روز ساخته می‌شوند و در وبلاگ‌ها رواج می‌یابند، چنان سریع زبانزد می‌شوند که ابداع کنندۀ آن نمی‌تواند صدایش را به گوش کسی برساند و بگوید این را من ساخته‌ام زیرا هنگامی‌که چیزی ساخته شد و یکی دو تن از دوستان نیز آن را دیدند، با سرعت نور از این گوشی به آن گوشی اس. ام. اس می‌شود. محمود کتابچی از محققان اراکی معتقد است «سبک په‌نه‌په تکیه کلام اراکی‌ها و اصفهانی‌های اصیل است که چند سالی‌ست زبانزد مردم ایران به‌ویژه در وب‌سایت‌ها شده است.» به گمانم مردم بیستون نیز در همین زمینه دستی بر آتش دارند. در یکی از شعرهای آنها که در وزن هجایی سروده شده، این سه مصرع را دیدم:

یه‌ی شاخه لاله دامه فلانی// بوی کرد و وِتی لاله‌س چُمانی// وَتِم پس نه گرگ، ها و سلمانی. یعنی شاخه‌ای لاله به فلانی دادم. آن را بویید و گفت انگار لاله است. گفتم پس نه گرگی‌ست در سلمانی. این سه مصرع قدیمی را در دستنویس‌های مرحوم آیت‌الله مردوخ کردستانی، صاحب نخستین کتاب لغت سه زبانۀ فارسی کردی عربی دیدم. پس می‌توانم نتیجه بگیرم سبک په‌نه‌په که امروز بسی رایج شده، قرن‌ها پیش در شهرهای اطراف بیستون رواج داشته و وارد ادبیات طنز تلخ نیز شده بود. پس به‌راستی ریشۀ ادبیات په‌نه‌په‌ای را باید در کجا بجوییم؟ گفت: گشتیم... نبود. نگرد... نیست. اما هست:

ریشۀ چنین ادبیاتی در روحیۀ طنزپردازانۀ مردم ماست. اگر همۀ ایرانی‌ها نتوانند طنازی کنند، طنز را دوست دارند. برخی از شهرها مردم طنازتری دارد مانند مشهد، اصفهان، شیراز و کرمانشاه. مردم گیلان و مازندران و آذری زبان‌ها بیشتر از این‌که طناز باشند، شوخ طبعند. از زمین و دریا و آسمان برایشان نعمت می‌بارد و چیز تلخی وجود ندارد تا برایش مضمون‌های طنز کوک کنند. مردم نواحی خشک و کویری فرصت شوخی و طنازی ندارند و با زبانی که در کام کشیده شده و طعم ناس می‌دهد، چشم به باد دوخته‌اند تا برایشان ابرهای بارانی بیاورد. تهرانی‌ها به‌ویژه شمرونی‌ها در طنز پردازی و لُغُز گویی جایگاهی ویژه و یدی طولا دارند. پدری پس از مدت‌ها گوسپندی شکار کرد و گوشت به سیخ کشید و بر آتش نهاد. پسرش آب دهانش را قورت داد و پرسید: بوی کبابه؟ پدر گفت: په‌نه‌په دارن خر داغ می‌کنن! این ضرب‌المثل به شکلی دیگر نیز رایج است: پسری شمرونی که شکمش قارقور می‌کرد، بوی کباب شنید و آب از دهانش جاری شد. پدرش فرمود بوی کباب نیس دارن خر داغ می‌کنن. توضیح واضحات: قدما مُهر خود را داغ می‌کردند و بر ران خر و اسب و گاو خود می‌زدند. قصیدۀ داغگاه را بخوانید تا با توصیف زیبای شاعر پی‌ببرید که در داغگاه پادشاهان غزنوی چه می‌گذشته. باری... تعیین کردن سازنده و زمان ساخت تکیه کلام‌های مردمی که هنگام سیری و گرسنگی طنازی می‌کنند، عملی نیست. اگر به انواع طنزها و جوک‌هایی که بین مردم رایج است، دقت کنیم، می‌بینیم هیچ ملتی به اندازۀ ما و به شیرینی ما طنز و جوک ندارند. به همین دلیل است که طنزها و جوک‌های آمریکایی و اروپایی در برابر طنز و لطیفۀ ایرانی رنگ می‌بازد. در فرهنگ ایرانی طنز و لطیفه قدمتی طولانی دارد. طنزها و لطیفه‌های عبید و سنایی و سوزنی سمرقندی و رندی‌های سعدی و طنازی‌های مولوی و حافظ و دیگران نه‌تنها قدیمی‌ست، در اوج نیز هست.

ذوق ایرانی در هر حالتی که باشد، تیکّه‌ای می‌پراند. برایش فرق نمی‌کند در رفاه است یا در فقر. در عروسی‌ست یا در عزا. در خطر است یا... چند مثال: در بازار، مرده‌ای را به گورستان می‌بردند. بچه از پدرش پرسید: او را کجا می‌برند؟  گفت: به جایی که نه خوردنی هست، نه نوشیدنی، نه پول نه ابزار زندگی. پسر می‌گوید پس او را به خانۀ ما می‌برند... دزدی به خانه‌ای می‌رود و همه جا را می‌جوید. صاحبخانه پلک باز می‌کند و می‌گوید آنچه را که من در روز گشته‌ام و نیافته‌ام، تو می‌خواهی در تاریکی بجویی و بیابی...؟ همین دزد به خانۀ روضه خوانی می‌رود و ابزار زندگی او را در گلیمی می‌پیچد و می‌گوید یا علی تا آن را روی کولش بیندازد. روضه خوان پلک می‌گشاید و می‌گوید من اینا رو با یه عمر یا حسین یا حسین جمع کردم. حالا تو می‌خوای با یه یا علی همه رو ببری؟ قومی که چنین روحیه‌ای دارند، طناز می‌شوند به همین دلیل است که هر روز و هر ساعت صدها طنز و جوک جدید وارد وبلاگ‌ها می‌شود. یکی از دلایل زبانزد شدن په‌نه‌په سادگی آن است و ساختنش برای ذوق‌های معمولی آسان است.

زنگ تفریح: تو تاکسی نشستم و می‌خوام کرایه بدم. راننده می‌پرسه یه نفری؟ می‌گویم په‌نه‌په دو نفر بودیم یکی‌مون از پنجره افتاد بیرون... رفتم دستشویی. پرسید شما هم دسشویی دارین؟ گفتم په‌نه‌په اومدم ببینم کم و کسری نداشته باشین.... راننده صدای ضبط را زیاد کرد. گفتم کمش کن. پرسید اذیتت می‌کنه؟ گفتم په‌نه‌په خواستم کمش کنی این تیکه رو من بخونم ببینی صدای کی بهتره... رفتم الکتریکی گفتم سه راهی دارین؟ پرسید سه راهی برق؟ گفتم په‌نه‌په سه راه آذری، دربست... اومدن خواستگاری. دختره گفت من تازه سال دوم دانشگاه هستم و می‌خوام درس بخونم. خواستگار می‌پرسه: یعنی دو سه سال طول می‌کشه؟ دختر میگه په‌نه‌په ده دقیقه صبر کن این صفحه رو بخونم و لیسانسم رو بگیرم... تصادف سختی کردم. یارو می‌پرسه: تصادف کردین که رفتین ته دره؟ میگم: په‌نه‌په یه مشکل خونوادگی داشتیم اومدیم اینجا حلش کنیم.

مصطفي گلیاری

ادامۀ قطرۀ پیش

انگار قطرههای په‌نه‌په‌ای مقبول افتاده و اهالی علم و دانشمندان و خوانندگان سرزمین پهناور اطلاعات هفتگی گوشۀ چشمی به آن انداخته‌اند و نرمه لبخندی بر لب‌شان نقش بسته است. از تلفن‌ها و ایمیل‌ها و اس. ام. اس‌هایی که به سوی نگارنده روان شده، یکی را برگزیده‌ام و قلم قطرۀ این هفته را با آن می‌فرسایم:

پرسش دوست

حمید رضا صابون‌پز، سال آخر مترجمی دانشگاه آزاد واحد اصفهان، 27 ساله پرسیده: «چنین می‌نماید که می‌توان په‌نه‌په را وارد حوزۀ ترجمه، نویسندگی و به طریق اُولی وارد خطۀ ویراستاری کرد. لطفا در این زمینه نیز قلمی بفرسایید و سخنی بفرمایید».

پاسخ به دوستان

حمید رضا جان! حرف تو حرف گروه زیادی از خوانندگان خوش‌آواز این قطره‌هاست. و حرفت کاملا درست است زیرا یکی از ویژگی‌های په‌نه‌په حذف کردن کلمات زیادی‌ست. مثلا وقتی که شما در صف نان ایستاده‌اید، اگر نفر بعدی بیاید و بپرسد: شمام نون می‌خوای، پرسش او زیادی‌ست زیرا مشخص است که نان می‌خواهید بنابراین به جای این که به او بگویید: چو دانی و پرسی، سؤالت خطاست، می‌گویید: په‌نه‌په چشمم ضعیفه و فکر کردم تو صف اتوبوس واستادم. در نویسندگی و ترجمه و ویراستاری نیز معتقدیم از نوشتن هر کلمه‌ای که زیادی‌ست، خودداری کنیم. چرا؟ زیرا انسان و هر چه اطراف اوست، از هنگام خلقت تا امروز به سوی کوتاه‌تر و آسان‌تر شدن حرکت کرده است. هستی بیکران حتی هر موجودی را که به هر دلیلی زیادی تشخیص بدهد، آن را از زنجیرۀ هستی حذف می‌کند. گاه ممکن است به جای حذف کردن چیز ناقص یا زیادی آن را به چیزی دیگر تبدیل کند. مثال: پتروداکتیل‌ ها (دایناسور یا خزندۀ پرنده) ناقص و اضافی بودند. اضافی‌ها حذف شدند، ناقص‌ها نیز به موجوداتی مانند خفاش یا به برخی از خزندگان تبدیل شدند. به مسیر رودها و جویبارها دقت کنید تا ببینید آب، بهترین و آسان‌ترین و کوتاه‌ترین راه را انتخاب می‌کند. در سخن گفتن و نوشتن نیز چنین است. روزگاری می‌گفتیم اوشترا بعدا گفتیم اُشتر و حالا می‌گوییم شتر. مثالی دیگر: تقریبا همۀ فعل‌ها و بیشتر کلماتی که در محاوره به زبان من و شما می‌آید، کوتاه شده‌اند: «برویم= بریم»، روزگاری می‌گفتیم: «این نامه را که در پاکت گذاشته‌ام و به آن تمبر زده‌ام، به ادارۀ پست ببر و پستش کن» امروز می‌گوییم: «اینو پست کن! یا پستش کن! یا بفرستش بره! یا ایمیلش کن! یا...» می‌بینید که نثر معاصر تا جایی که امکانش هست، به کوتاهی و سادگی گرایش پیدا کرده. البته چنین گرایشی به نثر معاصر منحصر نمی‌شود. برای مثال سعدی انگبین سخن، برخی از کلمه‌ها و فعل‌ها را به قرینه حذف می‌کرد.

بین مثالی که خواندید، و در ادبیات په‌نه‌په‌ای تشابهاتی وجود دارد: نامه را برای پست کردن در پاکت گذاشته‌ام. په‌نه‌په می‌خواستی بذاریش تو لیوان؟ یا به ادارۀ پست ببر و پستش کن. په‌نه‌په ببرم ادارۀ پست استخدامش کنم. به گمان من اگر با دید نقادانۀ په‌نه‌په‌ای به نوشته‌های خود و دیگران نگاه کنیم، می‌توانیم آنها را ویرایش کنیم. بخشی از ترجمۀ یکی از مترجمان کهنه‌کار و دانشمند را انتخاب کرده‌ام تا با شیوۀ په‌نه‌په به آن بنگرید و ویرایشش کنید:

«ماسانگاتی فقط یک هدف در ذهن داشت و آن هم خط پایان بود و بر این تصور بود که اگر به خط پایان خود را برساند دیگر برای همیشه به کابوس قتل عام پدر و مادر و کسانش در ذهن خود پایان می‌دهد. در این میان شب سایه افکنده بود و تاریکی بر همه جا مستولی شده بود. ضمن آنکه از طریق بلندگوی استادیوم هم جریان برای مردم شرح داده شد... مردم همه جا خود را به کنار خیابانی که مسیر مسابقه را تشکیل داده بود رسانده و ماسانگاتی را برای حرکت روبه‌جلو تشویق می‌کردند...»

نقد په‌نه‌په‌ای در ترجمه:

ماسانگاتی فقط یک هدف در ذهن داشت «په‌نه‌په تو ذهن نداشت و تو دماغش داشت» آن هم خط پایان بود «په‌نه‌په خط آغاز بود» به کابوس قتل‌عام پدر و.... در ذهن خود پایان می‌دهد «په‌نه‌په کابوس رو توآش‌رشته پایان میده نه تو ذهن...خب معلومه که کابوس تو ذهنه» در این میان شب سایه افکنده بود و تاریکی همه جا مستولی شده بود «اولا در کدام میان؟ ثانیا: په‌نه‌په شب که میاد روشنایی همه جا سایه می‌افکند» ضمن آنکه از طریق بلندگوی استادیوم هم جریان برای مردم شرح داده شد «په‌نه‌په از طریق تلگراف جریان برای مردم...» ماسانگاتی را برای حرکت روبه‌جلو تشویق می‌کردند «په‌نه‌په برای حرکت رو به عقب تشویق می‌کردند». پیدا کردن این په‌نه‌په‌ها در هر نوشته‌ای بسیار آسان است و یکی از اصول ویراستاری، پیدا کردن چیزهایی‌ست که نیازی به توضیح ندارند ولی نویسنده یا مترجم آن را توضیح داده است. گام بعدی، حذف یا تبدیل کردن همین چیزهای زیادی‌ست. نمونۀ ویرایش شده: «ماسانگاتی می‌دانست اگر از خط پایان بگذرد، کابوس قتل‌عام خانواده‌اش تمام خواهد شد... مردم از ماجرای ماسانگاتی باخبر شده بودند و سر راهش می‌ایستادند و تشویقش می‌کردند.» متنی که مترجم ارجمند ترجمه کرده، 95 کلمه و متنی که با قوانین په‌نه‌په‌ای ویرایش شده، 27 کلمه است. فکرش بکنید... اگر هر مقاله یا هر کتابی چهار برابر طولانی‌تر از متنی باشد که برای رساندن مفهوم کافی‌ست، هر کتاب و مقالۀ ما به هزینه و زمان بیشتری نیاز خواهد داشت. آن هم نه یک برابر... چهار برابر. یعنی اندازۀ واقعی مقاله‌ای دو صفحه‌ای یا کتابی چهارصد صفحه‌ای نیم صفحه در مقاله و صد صفحه در کتاب است. امروز همۀ ناشران دولتی و خصوصی با گرانی سرسام آور کاغذ دست به‌گریبانند. آیا بهتر نیست ویراستاران کمی هم په‌نه‌په‌ای فکر کنند تا خرجی که روی دست مدیر مؤسسۀ خود می‌گذارند، یک چهارم کاهش یابد و حقوق خودشان نیز بالا برود؟

 

 

سخنی با دوستان

سلام چون سوشترا به این وبلاگ سر نمیزنه، خوابا و حرفاتون رو براش ایمیل کنین اینم تقدیم به دوستان که از نوشته های سوشتراس ـ كوتاه دستان، به ترشي‌ِ انگور گواهي مي‌دهند. ريشه در رشك دارد اين ناسپاسي شايد اعترافي تلخ، باري دهد شيرين‌تر از انگور ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محبوبا ! مي‌گويند: المفلسْ في امانِ الله پس اي عزيز، مفلسم كن تا هميشه در امان تو باشم. ـــــــــــــــــــــــــــ اي سر تا پا شكر! اي شاخ نبات بني بشر! شيرين شيرين به بازار مگذر فرهاد تراش كردي صخره‌هاي دلم را خونم به پاي توست اگر پير مي‌شوم. ـــــــــــــــــــــــــــــ اي كلالة همة گل‌هايي كه هنوز غنچه‌اند! اي منيژة در آفتاب نشسته! اي مغز بادام‌ِ همة استخوان‌هاي در قلبم شكسته! دست از دلم بردار دستت مي‌سوزد. ــــــــــــــــــــــــــــــ پشت هر پرده، دريچه‌اي است پشت هر پلك، نگاهي است پيش هر نگاه، معمايي است با پاسخي تماشايي‌تر آه اگر پرده‌ها بگذارند و بگذارند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ به نفسي نيم كشيده مي‌ماند سخني تمام نگفته كلام را تمام كنيم با هر نفس كه بر مي‌آيد. ــــــــــــــــــــــــــــــ آغاز صبحدم كجاست؟ پرستوي روز از شانة كدام كوه بر خواهد خاست؟ آينة كدام افق با ابريشم صبح صيقل خواهد خورد؟ نمي‏دانم... تنها مي‏دانم كه با من چشمي‏ است منتظر و دلي ‏است كه نيازمند گرماي مهر است آه اي دريچه‏ها ! بي‏پرده باشيد و گشوده با من دلي‏ست كه از هرچه درِ بسته ا‏ست، مي‏گريزد با من از آفتاب بگوييد و از نسيم تا در گوش گل‏ها، ترانة قناري‏ها را زمزمه كنم با من از آغاز صبحدم بگوييد من غزل‏سراي ثانيه‏هاي نخستين بامدادم ــــــــــــــــــــــــــــــــ يك قطره آفتاب، بر رخسار ماه چكيده بود. ماه، سايباني مي‌جست. ستارگان، بر چشمانش سايبان بستند. و من ديدم كه سهيل يماني، بر مردمك چشمان ماه، خانه كرد. و من شنيدم كه پوپكي از دور، ترانه‌اي مي‌سرود جفتش را. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پلك بر هم بگذار اين‌جا چمنزاري هست با بيد ُ‌بني سايه گستر و جويباري زلال كه نرمك نرمك مي‌گذرد . . . پلك بر هم بگذار . . . اين‌جا، چمنزاري هست و نسيمي كه تو را معطر خواهد كرد. ــــــــــــــــــ پروانه‌ها را صدا كن در گوشة يكي از كوچه‌هاي دلم، هنوز گلي هست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اين سينه سرخ، داغدار‌ِ كدام لالة پرپر است؟ اين قناري‌ِ اندوه‌گسار، هجراني خوان‌ِ كدام غنچة گريبان دريده است؟ نسيم، به آه‌ِ گلستان‌ها مي‌ماند. عطري مي‌افشاند و داغي در دل‌ها مي‌نشاند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مگر اين كوه، قلب عاشق زمين است كه هر بامداد، خونين و شعله‌ور مي‌شود؟ مگر اين نسيم، آه‌ ِ‌گلستان‌هاست كه هر صبح، عطر هزار نسترن و ياس از آن مي‌تراود؟ مگر اين فاخته، گمشده‌اي دارد كه هر بامداد، كوكو كنان ترانه‌هاي هجراني مي‌خواند با من به ايوان تماشا بيا مي‌خواهم جامي آفتاب و نسيم و ترانة فاخته نثارت كنم من، زبان خرم بامدادان را مي‌شناسم با من به بام صبح بيا. ـــــــــــــــــــــــــــ ز روي طاقچه گلداني افتاد پر طاووسي از قرآني افتاد ترك افتاد در آيينه و آب شگفتي در خط پيشاني افتاد  به يادش خاك در گلدان نهادم در آن يك شاخة ريحان نهادم من از سوزي كه در آواز قمري‏ست، دوبيتي گفتم و پنهان نهادم  گل خورشيد و باران چيدم از كوه قباي آسمان دزديدم از كوه تمام شهر شد يك نقطه از دور در آن نقطه تو را مي‏ديدم از كوه  چه حاصل گفتن و نشنيده ماندن نوشتن با دوات دل، نخواندن دو گوشم پيله بست و شد لبم لال خوشا تو، خوب مي‌داني پراندن ــــــــــــــــــــــ شب آمد. صبح آمد. عصر آمد. تفأل كردم و والعصر آمد. به خسرانم كه يار امشب نيايد پريشب گرچه فالم نصر آمد  شب آمد. بوي ابريشم بياريد كمي از زلف او پيشم بياريد به سلماني رويد اي نارفيقان دوتاري بر دل ريشم بياريد  شب آمد. پيچش مويي بياريد اشاراتي از ابرويي بياريد كتابي، حافظي، صوتي دل‏انگيز، سبوي بادة هويي بياريد ــــــــــــــــــــــــــــ عزيزم. با كه گويم از غم دل؟ نشستم پيش شب با ماتم دل خيالم را چو بشكافي، ببيني تويي در خلوت دل، همدم دل  شب آمد در چمن خوابيده لاله گل كاسه‏شكن پر شد ز ژاله كسي از پشت شب مي‏رفت مي‏خواند: كه شد از بي‏كسي قلبم مچاله  شب آمد هر كسي در خانه آمد به دور شمع‏ها پروانه آمد پرستو پر زد و در لانه آمد مرا هم ياد آن دردانه آمد  شب آمد تك به تك گرديده روشن چراغ خانه‏ها در كوي و برزن همه در جاي خود آسوده خفتند، مگر مرغ پريشان دل من  شب آمد. دختري از كوچه رد شد سر راهم حيايي بود و سد شد وگرنه من سلامش كرده‏بودم حيا، لعنت به تو. ديدي چه بد شد؟  شب آمد، روز شب شد، شب ستم شد صداي خنده‏ها يك‏باره غم شد چه باري بود اين؟ آن‏قدر سنگين! كه زيرش رستم افسانه خم شد ــــــــــــــــــــــــــــــــــ شب آمد با كه گويم زان‏چه افتاد؟ به شيريني گرفتارم چو فرهاد تمام كوه صبرم را زجا كند، به‏جايش كوه غم آورد و بنهاد  شب آمد. آمدي مثل ستاره گمان كردم به من كردي اشاره گلوبندي كه بر تو هديه كردم چرا ديگر نمي‏بندي دوباره؟  شب آمد. دستبندش را نديدم سحر رفتم يكي ديگر خريدم چو ديدم هردو را در خاكروبه ز حرصم ناخن خود را جويدم  شب آمد در پناهش شاه و درويش همه خفتند كم كم بي كم و بيش سر هركس به باليني و من هم چو قمري سر نهفتم در پر خويش  شب آمد هيچ‏كس از خود نپرسيد چرا در چاه شب افتاده خورشيد چراغي نيست، حتي كرم شب‏تاب، درون گوشه‏اي تاريك خوابيد  شب آمد. هان! شب‏افروزي بياريد ز جايي مرد شب‏سوزي بياريد دلم از شب سرآمد. آي مردم! چراغي، شعله‏اي، روزي بياريد  شب آمد در جوار خود نشستم نديدم حاصلي در هر دو دستم منِ بي‏حاصل از گلزار هستي، طلبكار گلي دردانه هستم  شب آمد. كو دوات و خودنويسم؟ كه پر از گفت‏و‏گوهاي نفيسم خوش اين شب‏ها كه در يك گوشة دنج، شب‏آمدهاي خود را مي‏نويسم  شب آمد. مثل دزدان رفتم آن‏جا نه كس ديدم، نه ديدم خويش تنها سرِ مويي ندزديم پشيزي، مگر از لاي شانه موي او را  شب آمد، غصه‏اي در سينه دارم من از درهاي بسته كينه دارم به پشت اين درِِ بازي كه شد قفل، قدِ سروِ مهي سيمينه دارم  شب آمد چادري بر سر كشيدم به پشت خانة دلبر دويدم شدم سرخوش كه بعد از چند ساعت صدايش را ز پشت در شنيدم ـــــــــــــــ شب آمد از سر راهش گذشتم نگاهم كرد، ‌اما برنگشتم سرم پايين و رفتم راه خود را مبادا كس بداند سرگذشتم  شب آمد، با دلم در هاي‏و‏هويم نشسته نوگلي در روبه‏رويم اگر اين ماه، هرشب پيشم آيد، رود بي‏شك زدستم آبرويم  چـون تـوت فرنگـي رسيده‏ست لبش بـا نـيش سخـن، لـبم گـزيده‏ست لـبش خرماست ولي كال تر از خرمالوست گـس شد دهنش هر كه چشيده‏ست لبش ــــــــــــــــــــــــــ با سن كم و قد كم از يك وجبش انداخته چون گـاو مرا در عقبش بـا ايـن كه اديب روزگـارم، امروز، كرده‏ست مرا ادب، لـب بـي‏ادبش ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اي تند باد‌ِ بهاري! اندكي درنگ كن. اين نيلوفر را هنوز شهدي هست و آن پروانة تشنه، هنوز در راه است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ هيچ يك سخني نگفتند: نه زنبقي كه خواني رنگين گسترده بود، و نه پروانه‌اي كه به شهد نوشي آمده بود. حتي نسيم، برهنه پاي آمد و رفت تا سكوت اين داد و ستدِ شيرين را تلخ نكند. هيچ يك . . . سخني نگفتند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ شب آمد گفت‌و‌گو از موي ساقي‌ست مـرا بـا او خدايـا اشتياقـي‌ست عيـان شـد از اشـارات دو ابــروش، كه وصل امشب ما را فراقي‌ست ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ من در پيِ ستاره‌اي هستم كه در شامگاهي باراني در عمق شبنمي معطر، آن را گم كرده‌ام.